Part 1 🐇

2K 188 64
                                    

پارت اول

چندبار دستمال رو روی میز کشید و نفسش رو پر سروصدا از بینیش خارج کرد..وقتی از تمیز بودن میز لعنتی زیر دستش مطمئن شد ، کمر دردناکش رو صاف کرد و اهی کشید:

تهیونگ:بالاخره تموم شد!

با آستین لباسش عرق روی پیشونیش رو پاک کرد و دستی لای موهای فندوقی رنگش کشید...نگاهی به سالن خالی رستوران انداخت و با قدم های آرومی به سمت صندوق رفت

تهیونگ:همه جا رو تمیز کردم رییس حالا میتونم برم؟

-هممم...باشه میتونی بری ولی داری ده دقیقه زودتر میری پس ، باید فردا برام جبرانش کنی!

ابروهاش از شدت خشم به هم گره خوردن...حیف که به ذره ذره ی حقوقش احتیاج داشت تا بدهی کوفتیش رو بده وگرنه استعفا میداد...این مردک چاق به هر بهونه ای ازش سواستفاده میکرد و تهیونگ مجبور بود باهاش کنار بیاد

تهیونگ:باشه فردا ده دقیقه بیشتر میمونم

-خوبه..میتونی بری ته..

تهیونگ:تهیونگ...خوشم نمیاد اسممو مخفف کنن..

-باشه برو ، تهیونگ ..!!

با قدم های آرومی خودش رو به رختکن کوچیک و بوگندوی رستوران رسوند و بلوز قرمز رنگ و زشتِ کارش رو دراورد و هودی گشاد و راحتِ مشکی رنگش رو پوشید...کوله ی قدیمی و عزیزش رو برداشت و از رستوران خارج شد...

خوبی زندگی توی پایین شهر این بود که به راحتی به جنگل خارج از شهر دسترسی داشت پس حدود نیم ساعت تا جنگل پیاده روی کرد و با رسیدن به قسمت کم درخت اما سرسبز جنگل ، لبخند کمرنگی صورت خسته و غمگینش رو تزیین کرد..

کوله عزیزش رو روی زمین گذاشت و کنارش نشست...زانوهاشو توی شکمش جمع کرد و دستاشو دور زانوهاش حلقه کرد...خیره به ستاره ها زمزمه کرد

تهیونگ:اوما؟آپا؟ حالتون خوبه؟...دلتون برام تنگ نشده؟

تکخند تلخی زد و زیپ کوله کنارش رو باز کرد و یکی از کوکی های محبوبش رو برداشت و ادامه داد

تهیونگ:اوما یادته همیشه سر این که چرا کوکی رو بیشتر از غذا دوست دارم دعوام میکردی؟...هنوزم همینجوریم اوما...انقدر بدهی های هیونگ داره بهم فشار میاره که گاهی حتی تا دو روز غذایی برای خوردن ندارم ولی همیشه کوکی دارم!

گازی به کوکی توی دستش زد و چشماشو با خوشحالی بست...

تهیونگ:آپا...هنوزم نمیدونم هیونگ کجاست...فقط میدونم منو با صد ها هزار وون بدهی تنها گذاشته و فرار کرده...نمیدونم چرا این همه پول با اسم من قرض کرده...چرا این کارو باهام کرد؟

گاز دیگه ای به کوکیش زد و بی توجه به صدای پارس سگی که از دور به گوش میرسید نالید

تهیونگ:بعد از اون تصادف لعنتی که شمارو ازم گرفت هیونگ خیلی عوض شد...همه چیزمونو فروخت و مجبورم کرد باهاش تو یه خونه ی فسقلی و سرد پایین شهر زندگی کنم...ولی خودشم نتونست اونجا زندگی کنه و فرار کرد...اوما آپا شما میدونین هیونگ کجاست؟...میترسم یه روز توی اون سگدونی بمیرم و هیچکس نباشه که حتی جسدمو بسوزونه...من هیچکسو ندارم اوما...من خیلی میترسم...وقتی بدهیا تموم بشه منم میام پیشتون باشه؟

𝓜𝔂 𝓱𝓮𝓪𝓻𝓽 𝓹𝓻𝓸𝓫𝓵𝓮𝓶 🐇Where stories live. Discover now