پارت سوم
با دیدن در قدیمیِ خونه ، لبخند کمرنگی صورت خسته َش رو تزئین کرد و پسر با خوشحالی کلیدش رو از جیب هودیش بیرون کشید و درحالی که حیاط کوچیک خونه رو پشت سر میگذاشت زمزمه کرد
تهیونگ:دلم براش تنگ شده..امیدوارم نخوابیده باشه میخوام بچلونمش!
کوتاه خندید و از سه پله آخر هم بالا رفت و با دیدن سبدی که روش با یه دستمال پارچهای پوشیده شده اون هم جلوی در خونهی خودش ، با تعجب ایستاد و زمزمه کرد
تهیونگ: این دیگه چیه؟...برای منه؟؟
روی پنجههاش نشست و با کنجکاوی پارچه رو از روی سبد برداشت و با تعجب به سبد پر از هویج و کیمباپ مثلثی نگاه کرد...تیکه کاغذ کوچیکی که روی هویجها بود رو برداشت و با دیدن دستخط یونگی هیونگش ، با ذوق خندید و شروع به خوندن کرد
« بابت دیشب متاسفم بچه ولی اگه یه بار دیگه مزاحم خوابم بشی قول نمیدم که فندوق کوچولوتو نبُرم(¬‿¬) »
با تصور چهره عصبی یونگی ، لرزی به بدن خستهَش نشست اما با لبخند نگاهش رو از کاغذ بین انگشتاش گرفت و به در واحد روبهرو نگاه کرد
تهیونگ:ممنونم هیونگی...با کوکی از غذا لذت میبریم!
از جا بلند شد و سبد رو برداشت ، در رو با ذوق باز کرد و با خوشحالی فریاد زد
تهیونگ:کوکــــی؟؟؟
کفشاشو با عجله دراورد و کولهاش رو طبق عادت روی زمین کنار در انداخت و وارد آشپزخونه شد و سبد رو روی کابینت گذاشت
تهیونگ:کوکی؟...کجایی شیرینم؟
بدون این که لبخندش پاک بشه به سمت اتاقش رفت و با ندیدن خرگوش شیطونش ، دوباره به آشپزخونه برگشت
تهیونگ:کوکی عزیزم؟..کجایی کیوتی؟..ببین هیونگ برامون غذا خریده...گرسنه نیســ...یا خدا کوکی؟
با دیدن تیکههای شکسته بشقاب و لکه خون خشک شدهی روش ، با وحشت کنار یخچال نشست و با چشمایی پر از نگرانی به تکههای بشقاب نگاه کرد
تهیونگ:کو...کوکی کجایی؟..چه بلایی سرت اومده؟
خم شد و زیر کابینتها رو نگاه کرد و با پیدا نکردن خرگوشش ، نفس نصفهای گرفت و با عجله از آشپزخونه خارج شد
تهیونگ:کوکی؟
چنگی به موهاش زد و بابت تنها گذاشتن خرگوش ، خودشو سرزنش کرد
تهیونگ:احمق احمق احمق...چه فکری با خودت کردی که تنهاش گذاشتی...حتما گرسنه بوده خواسته کوکی بخوره ولی باعث شده بشقاب بشکنه و خودشم...خودشم زخمی شده...خدایا حالا چیکار کنم؟
YOU ARE READING
𝓜𝔂 𝓱𝓮𝓪𝓻𝓽 𝓹𝓻𝓸𝓫𝓵𝓮𝓶 🐇
Fanfictionنام⸙ مشکلِ دلِ من ژانر⸙ درام / کمدی /اسمات / فلاف کاپل⸙ ویکوک خلاصه⸙ بدهی..! واژه ساده و چهار حرفی که کل زندگی تهیونگ توش خلاصه میشه... شادی..؟ بی معنی ترین واژه توی زندگی تهیونگ البته اگه بخوایم لحظه های خیلی نادر اما شیرین لبخند زدن های هیونگ محب...