part 23 🐇

650 104 16
                                    

پارت بیست و سوم


همونطور که توی بغل یونگی هیونگش لم داده بود و از نوازش شدن موهاش لذت میبرد ، نفس عمیقی کشید و بینیش رو به گردن مرد بزرگتر مالید...یونگی به نرمی اما بی‌جون خندید و دستی به گوش کوکی کوچولوی بین بازوهاش کشید

یونگی:حسابی داری خودتو لوس میکنیا پسر بد..پس کِی میخوای حرف بزنی هم؟؟ ..اصلا حرف نه...کِی میخوای تهیونگو ببخشی؟...دلت براش تنگ نشده؟..ده روزه که ندیدیش...انقدر ازش متنفر شدی؟

پسر خرگوشی بیشتر تو خودش مچاله شد و با بغض سرش رو روی سینه یونگی کوبید و لباس مرد رو توی مشتش گرفت...یونگی با دیدن واکنشش ، آهی کشید و محکم بغلش کرد و این بار با لحن ملایم‌تری زمزمه کرد

یونگی:میخوای با هم بریم از دور ببینیش؟...واقعا دلت براش تنگ نشده؟

سر جونگ‌کوک با تاخیر بالا اومد و چشم‌های درشت و پر از اشکش رو به چشم‌های یونگی دوخت و باعث شد یونگی هم به چشماش خیره بشه

یونگی:پس تو هم دلت براش تنگه!

جونگ کوک همچنان ساکت بود اما با افتادن اولین قطره‌ی اشکش ، سری تکون داد و با مظلوم‌ترین حالت ممکن ، تندتند سرش رو به نشونه‌ی موافقت با یونگی بالا و پایین کرد و هقی زد...مرد بزرگتر باز هم طاقت نیاورد و سر کوکی رو محکم بغل کرد و به سینه‌ی خودش فشرد

یونگی:گریه نکن توله خرگوش احمق...اگر انقدر احمقانه باهاش قهر نمیکردی الان به جای من تو بغل اون مچاله شده بودی...نمیفهمم شما دوتا که انقدر همو دوست دارید چرا همو شکنجه میکنین...جفتتونم احمقین...خیلی زیاد احمقین...انقدر احمقین که..

با زنگ خوردن تلفنش ، دست از غر زدن کشید و بوسه‌ی کوچیکی به موهای کوکی زد و از جاش بلند شد و به سمت آشپزخونه رفت...با دیدن اسم بکهیون ، با لبخندی تماس رو برقرار کرد

یونگی:هیون!..چطوری مَرد؟...قرار بود یه سر بهم بزنی ولی...

بکهیون:یونگیا..

با صدای ناله مانند بکهیون ، دوباره حرفش قطع شد و مرد بیچاره با نگرانی نالید

یونگی:چیشده بک؟...حالت خوبه؟

بکهیون:نه...نه این پسره ی احمق داره دیوونم میکنه.. یونگی خواهش میکنم خودت یه جوری آدمش کن!

یونگی:چیشده؟..من هیچی نفهمیدم...

بکهیون:ته..شدیدا مریضه...

یونگی فوری گوشی رو روی اسپیکر گذاشت تا جونگ‌کوک هم حرفای بکهیون رو بشنوه و با دیدن گوش‌های سیخ شده‌ی کوک که با کنجکاوی به سمت یونگی چرخید ، پوزخندی زد و به حرف‌های بکهیون گوش داد

بکهیون:هرچی باهاش حرف میزنم راضی نمیشه برگرده خونه..میگه من حق ندارم با حضورم باعث ناراحتیِ بیشترِ جونگ‌کوک بشم..حتی راضی نمیشه بیاد خونه‌ی من...دارم از دستش دیوونه میشم...اون اتاقی که شبا توش میخوابه دقیقا کنار سردخونه‌ی رستورانه و هیچ وسیله‌ی گرمایشی نداره...خودت میدونی که اون لباس گرم زیادی هم نداره...اگه با این وضعش دو شب دیگه اونجا بخوابه از ذات‌الریه و تب بالا میمیره یونگی... تهیونگ رسما داره خودکشی میکنه!

𝓜𝔂 𝓱𝓮𝓪𝓻𝓽 𝓹𝓻𝓸𝓫𝓵𝓮𝓶 🐇Where stories live. Discover now