part 29 🐇

731 102 73
                                    

پارت بیست و نهم


خمیازه ای کشید و با بستن در اتاقش به سمت آشپزخانه رفت..با دیدن بکهیون که پشت میز آشپزخانه نشسته بود و خیره به تبلتش ، قهوه ی شیرینش رو مزه مزه میکرد به سمتش رفت و کنارش روی صندلی نشست

یونگی:صبح بخیر.

دامپزشک ماگش رو روی میز گذاشت و با لبخند کمرنگی جواب داد

بکهیون:صبح تو هم بخیر یونگی.

یونگی نگاهی به میز صبحانه انداخت و کمی کره ی بادوم زمینی برداشت و روی تست مالید ، گاز کوچیکی بهش زد و به آرومی پرسید

یونگی:بهش گفتی؟

بکهیون نگاهی به پله ها انداخت و وقتی مطمئن شد پسرا هنوز خوابن صفحه تبلتش رو خاموش کرد و اونو روی میز گذاشت..کمی از مایع گرم داخل ماگش نوشید و با نگاه کردن به چشم های بی قرار و نگران یونگی جواب داد

بکهیون:گفتم...ولی خوشحال نشد..

یونگی:حدس میزدم...

کمی مکث کرد و بعد با تردید ادامه داد

یونگی:بکهیون..یه سوال ازت میپرسم ازت میخوام کاملا صادقانه جواب بدی..

بکهیون سری تکون داد و با کنجکاوی به یونگی نگاه کرد

یونگی:تو...تو از کجا برادر تهیونگو پیدا کردی؟...ازت ممنونم که بهم گوش دادی و چیزی بهش نگفتی ولی من میخوام بدونم چطوری کسی که من این همه دنبالش گشتم اما موفق نشدم رو پیدا کردی؟...اونم مُرده...باز اگه زنده بود میشد ردشو از کارت اعتباری و اینا زد...

بکهیون:واقعا کار سختی نبود..

نفسی گرفت و با صدای آرومتری ادامه داد

بکهیون:خواهش میکنم این حرفا بین خودمون بمونه یونگی...به هیچکس نباید بگی حتی به تهیونگ..

یونگی:نمیگم ولی داری نگرانم میکنی..

بکهیون:من...من پسر کوچیک رییس جمهورم!

یونگی با بهت برای چند لحظه به چشم های بکهیون خیره شد تا شاید اثری از شوخی توش پیدا کنه اما وقتی جدیت مرد رو دید با ناباوری لب زد

یونگی:چی؟

بکهیون:من پسر کوچیک رییس جمهورم...هیچوقت نمیخواستم که راه پدر و هیونگمو برم و توی سیاست و خطراتش قاطی بشم پس برای حفظ جون و زندگی شخصیم فامیلیمو عوض کردم و همیشه مخفی شدم تا هرجور دوست دارم زندگی کنم و هیچکس هم از وجود من با خبر نیست...اما رابطه خوبی با پدر و برادرم دارم پس پدر کمکم کرد برادر ته رو پیدا کنم و بعد هم برام طلبکارارو پیدا کرد و بهم قول داد حواسش بهمون باشه تا هیچ خطری تهدیدمون نکنه...دیگه نباید نگران چیزی باشی یونگی...پدرم حواسش هست!

𝓜𝔂 𝓱𝓮𝓪𝓻𝓽 𝓹𝓻𝓸𝓫𝓵𝓮𝓶 🐇Where stories live. Discover now