part 7 🐇

750 121 95
                                    

پارت هفتم


از شدت درد ناله‌ای کرد و بزاق مخلوط با طعم خونش رو به زور قورت دارد...با احساس مرطوب شدن صورتش ، لبخند بی‌جونی روی لبای خشکش نشست و نالید

تهیونگ:هیـ...ـیونگ...

وقتی جوابی از یونگی هیونگش نگرفت ، اخمی کرد و نالید

تهیونگ:هیونگ...کو...کی...کوکی رو ببر پیـ...پیش خودت...او...اونا برمیگردن... کو...کی...عاخ...لازم نیست صورتمو...بـ...بشوری هیو...نگ...عاح...

دست لرزونش رو روی شکمش گذاشت تا شاید کمی از دردش کم بشه...با بی‌جواب موندن حرفش و ادامه‌دار شدن خیسی صورتش ، چشماشو به آرومی باز کرد و با دیدن گردالوهای کوکی به جای هیونگش ، با خوشحالی تکخندی زد و بوسه‌ای به نوک بینی کوکی زد

تهیونگ:تو...تو خوبی کوکی!

کوکی جلوتر رفت و با شدت بیشتری پلک چپ تهیونگ رو لیسید

تهیونگ:هی...صبر...صبر کن کوکی....از تلاش صادقانت ممنونم....هی..تو موفق شدی بیدارم کنی بسه...

به آرومی خندید و دستی به کمر کوکی کشید...کوکی که خندیدن تهیونگ رو دید بالاخره عقب کشید و با نگرانی به چشمای نیمه بازش نگاه کرد...تهیونگ با لبخند کمرنگی ، دستش رو بالا آورد و به آرومی سر و گوشای خرگوشش رو نوازش کرد

تهیونگ:ازت ممنونم کوکی...هم سالمی و هم ازم مراقبت کردی...چون لیسم زدی بیدار شدم!....کارت خوب بود پسر!

گوش‌های کوکی بالاخره با هیجان سیخ شدن و دوباره شروع به لیسیدن صورت تهیونگ کرد

تهیونگ:هی هی...منم از بیدار دیدنت خوشحالم...اه... کاش انسان بودی...میتونستی کمک کنی از روی زمین بلند شم...عاخ..همه جام درد میکنه..

کوکی دست از لیسیدن صورت تهیونگ کشید و گوشاش با ناراحتی آویزون شدن...چند ثانیه به چشمای تهیونگ نگاه کرد و در نهایت سرش رو زیر دست تهیونگ فرو کرد و کنارش دراز کشید...تهیونگ لبخندی زد و دستی که روی سر کوکی بود رو به حرکت دراورد و به آرومی نوازشش کرد

تهیونگ:خب...همین که با این همه درد تنها نیستم کافیه..همین که کنارمی... دوست دارم قند کوچولوی من...عاخ...

از شدت درد شکمش ، ناله‌ای کرد و چشماش اشکی شدن...نگاه بی‌رمقش رو به چشمای ناراحت و براق کوکی کوچولوش دوخت که همچنان سرش رو زیر دست تهیونگ نگه داشته بود و با غمگین‌ترین حالت چشماش به انسانِ کنارش نگاه میکرد..

تهیونگ:چرا کوکی؟...چرا اینجوری نگاه میکنی؟... من...منه احمق حرف توی چشمای قشنگت رو نمیفهمم... یه خواهشی توی نگاهته ولی من برای فهمیدنش خیلی احمقم...چی ازم میخوای شیرین‌ترینم؟

چشمای کوکی همچنان خیره به چشمای نمدار پسرکِ پر از درد بودن اما نگاهش هر لحظه غمگین‌تر میشد... سرش رو از زیر دست تهیونگ بیرون کشید و جلوتر رفت...دستش رو روی گونه کبود موفندوقی گذاشت و لیس کوچیکی به چونهَ‌ش زد پسرک بیچاره بدون این که اشکی بریزه ، هقی زد و با درد نالید

𝓜𝔂 𝓱𝓮𝓪𝓻𝓽 𝓹𝓻𝓸𝓫𝓵𝓮𝓶 🐇Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon