part 26🐰

539 83 16
                                    

پارت بیست و ششم


آخرین کاسه هم با برنج پر کرد و بعد از گذاشتنش توی سینی ، در قابلمه رو بست...سینی رو برداشت و با لبخند کمرنگی که از روی لبهاش پاک نمیشد از آشپزخانه خارج شد...وارد پذیرایی کوچیک خونه َش شد و کنار بکهیون روی زمین نشست و کاسه ها رو روی میز گذاشت

یونگی:تا سرد نشده بخورین...مخصوصا تو تهیونگ... بدنت خیلی ضعیف شده..

موفندوقی لبخندی به هیونگِ نگرانش زد و به آرومی قاشقش رو توی کاسه ی برنج فرو کرد...از صبح که مرخص شده بود ، هیونگاش حسابی بهش رسیدگی کرده بودن و جونگ کوکش حتی یک ثانیه هم از کنارش تکون نخورده بود..با قرار گرفتن تکه گوشتی روی قاشق برنجش ، سرش رو بالا آورد و به صورت جدی اما مهربون یونگی هیونگش چشم دوخت

یونگی:چرا نمیخوری؟

تهیونگ:راستش..

کوکی:درد داری ته ته؟

خنده ی کوتاهی کرد و با خوشحالی به خرگوش کنارش نگاه کرد

تهیونگ:نه پنبه..حالم خوبه...فقط سرما خورده بودم تیر نخوردم که!

کوکی:پس چرا غذا نمیخوری؟

تهیونگ:راستش..واقعا خوشحالم...خیلی زیاد...انقدر زیاد که نمیتونم رو غذا خوردن تمرکز کنم!

بکهیون:قبل از این که سرد بشه بخور بعد به خوشحالیت ادامه بده!

هر چهار پسرِ دور میز بخاطر جمله ی بکهیون خندیدن و دامپزشک با لبخندی رو به یونگی ادامه داد

بکهیون:ممنونم یونگ...این خورشت کیمچی خوشمزه ترین چیزیه که تاحالا خوردم!

تهیونگ:دست پخت هیونگ حرف نداره...تازه هنوز کیک هایی که هیونگ میپزه رو نخوردی!

یونگی:یا..یا...یا...به جای حرف زدن راجب من غذاتونو بخورید...دیگه براتون گوشت نمیپزما!

تهیونگ با دیدن لپ های گل انداخته ی یونگی هیونگش میخواست یکم بیشتر اذیتش کنه اما با شنیدن صدای نوم نوم و ملچ ملوچ از کنارش ، با خوشحالی به جونگ کوکش نگاه کرد که لپاشو پر از غذا کرده بود و دقیقا مثل یه خرگوش تندتند میجوید و صداهایی از شدت خوشحالی از خودش درمیاورد

با دیدن غذا خوردن پشمک کوچولوش که حالا دوباره شیرین ترین پشمک دنیا شده بود ، اشتهای خودش هم باز شد و شروع به خوردن غذا کرد...با هر لقمه ای که میخورد ، کمی از مخلفاتی که نزدیک بشقابش بود برای جونگ کوک میذاشت و گاهی از بشقاب خودش تکه گوشتی برمیداشت و روی برنج معشوقه ی خرگوشیش میذاشت... جونگ کوک هم وسط جویدن هاش به زور با لپ های پر از غذاش لبخند میزد و کمی از مخلفاتی که به خودش نزدیکتر بود برای تهیونگ میذاشت...انقدر غرق محبت کردن و غذا دادن به هم بودن که متوجه نشدن یونگی هیونگشون حتی یه قاشق هم نخورده بود و با لبخند به غذاخوردنشون خیره شده بود و هربار که تهیونگ از گوشت های توی بشقابش برای جونگ کوک میذاشت ، مرد بزرگتر هم از بشقاب خودش گوشت برمیداشت و توی ظرف تهیونگ میذاشت تا مطمئن بشه خرس کوچولوش هم به اندازه کافی گوشت میخوره...

𝓜𝔂 𝓱𝓮𝓪𝓻𝓽 𝓹𝓻𝓸𝓫𝓵𝓮𝓶 🐇Where stories live. Discover now