پارت بیست و چهارم
(جمله های داخل پرانتز صدای ذهن جونگکوکه)با شنیدن نالههای آرومی ، هومی کرد و کمی جابهجا شد..با سبکتر شدن خوابش ، صدای ناله واضحتر به گوشش رسید و باعث شد بالاخره چشماشو باز کنه...بعد از مدتها با آرامش خوابیده بود و حالا دل کندن از خواب براش خیلی سخت بود..
با پشت انگشتاش چشماشو مالید و گردالوهای کنجکاوش رو کامل باز کرد..اولین چیزی که به چشمش خورد سینهی پوشیده با لباس آبی رنگِ یونگی هیونگش بود...عجیب بود آخه توی این چند شب هیچوقت تو بغل یونگی انقدر راحت نخوابیده بود..با تعجب به بالا نگاه کرد و با دیدن صورت عرق کرده و چشمهای بستهی تهیونگ ، تمام اتفاقات اون روز رو به خاطر آورد و با خوشحالی توی ذهنش نالید
(یونگی هیونگ نیست...تو بغل تهیونگی خوابیده بودم!)
لبخند کمرنگی روی لبهاش نشست که با بلند شدن دوباره ی نالههای تهیونگ به سرعت از روی لبهاش پاک شد و با نگرانی دستش رو روی گونهی تهیونگ گذاشت
(ته ته؟...ته ته بیداری؟...چیکار کنم؟...یونگی هیونگ!)
با عجله به اطراف نگاه کرد تا شاید مرد بزرگتر رو ببینه و ازش کمک بخواد اما با خالی بودن اتاق ، با ناامیدی دوباره به تهیونگ نگاه کرد که مشخص بود داره درد میکشه..چشمهای درشتش کمکم غرق آب شدن و لبهای لرزونش بیصدا اسم عزیزش رو صدا میکردن
(تهیونگی؟...چیکار کنم؟...چطوری از یکی کمک بگیرم؟)
با هق بیصدایی که زد ، خم شد و گوشش رو نزدیک لبهای تهیونگ برد تا شاید بفهمه مشکل از کجاست...بعد از چند دقیقه با درک کردن کلمات پراکندهی بین نالههای ضعیف تهیونگ ، با عجله از جا پرید و به اطراف نگاهی انداخت با دیدن پارچ آب و لیوانهای یکبار مصرف کنارش ، با خوشحالی به سمت میز گوشهی اتاق رفت و لیوان رو تا نصفه پر از آب کرد و کنار تهیونگ برگشت
(چیکار کنم چیکار کنم چیکار کنم چیکار...آها!)
لیوان رو روی میز فلزی پایین تخت گذاشت و میز رو جلوتر کشید...به آرومی از تخت بالا رفت و نشست و بالشت رو مرتب کرد و بهش تکیه داد...به آرومی تهیونگ رو بالا کشید و کمر پسر بزرگتر رو به خودش تکیه داد و بغلش کرد...وقتی از راحت بودن جای تهیونگ مطمئن شد ، لیوان رو از روی میز برداشت و کمی به لبهای نیمه باز و خشک تهیونگ نگاه کرد
(یعنی اینجوری میتونه بخوره؟..یونگی هیونگ کجاست؟..چرا نمیاد کمک؟)
بینیش رو بالا کشید و درحالی که تو دلش به تهیونگ التماس میکرد تا خودش آب رو بدون مشکل بخوره ، لبهی لیوان رو روی لب تهیونگ گذاشت و اجازه داد آب به آرومی به سمت دهان تهیونگ بره...اولش آب از گوشه لبهای مو فندوقی به بیرونی جاری شد و باعث شد جونگکوک کمی ناامید بشه اما بعد از چند لحظه لبهای تهیونگ تکون خوردن و بعد پسر بزرگتر با ولع آب رو سر کشید
YOU ARE READING
𝓜𝔂 𝓱𝓮𝓪𝓻𝓽 𝓹𝓻𝓸𝓫𝓵𝓮𝓶 🐇
Fanfictionنام⸙ مشکلِ دلِ من ژانر⸙ درام / کمدی /اسمات / فلاف کاپل⸙ ویکوک خلاصه⸙ بدهی..! واژه ساده و چهار حرفی که کل زندگی تهیونگ توش خلاصه میشه... شادی..؟ بی معنی ترین واژه توی زندگی تهیونگ البته اگه بخوایم لحظه های خیلی نادر اما شیرین لبخند زدن های هیونگ محب...