پارت بیست و پنجم
(جمله های داخل پرانتز صدای ذهن جونگکوکه)کمی از سوپ رو با قاشق برداشت و با چشمهای لبریز از اشکش به محتویات قاشقش نگاه کرد..این که نمیتونست حرف بزنه یه مشکل بود و این که بقیه حتی سعی نمیکردن حرفاشو از نگاهش بخونن هم یه مشکل دیگه... هیچکس نمیفهمید که جونگکوک چقدر از رفتاری که با تهیونگ داشت شرمنده و پشیمون بود و حالا که میخواست به جبران گذشته از دلش دربیاره و پرستاریشو بکنه ، میخواستن دوباره از هم جداشون کنن...فقط الهه بانی از دلش و احساسش باخبر بود!
بکهیون:جونگکوک غذارو دوست نداری؟
با مخاطب قرار گرفتنش تندتند پلک زد و با کنار رفتن اشکاش و واضح شدن دیدش ، قاشق رو توی کاسه برگردوند و سرش رو بالا آورد و به چشمهای مهربون دامپزشک خیره شد
(حتی نمیدونم این چه مزهای میده چطوری دوست نداشته باشم بک هیونگ؟...تورو به الهه بانی قسم... حداقل تو حرفامو بفهم...لطفا...)
با طولانی شدن نگاه غمگینش ، اینبار یونگی خرگوشِ صامت رو مخاطب قرار داد
یونگی:توله؟...حالت خوبه؟
نگاهش رو به یونگی هیونگش داد و تو دلش فریاد کشید
(نــــــــــــه..دارم خــفـــه مــــیــــشــــم)
سرش رو کمی به سمت شونهی چپش خم کرد و با چشمهای پر از حرفش به یونگی التماس کرد
(خواهش میکنم هیونگ...التماست میکنم نذار تهیونگ باهاش بره...هیونگ لطفا)
تهیونگ که کمی کنجکاو شده بود بالاخره سرش رو بالا آورد و به پنبه کوچولوش نگاهی انداخت...متوجه شده بود که از وقتی شروع به غذا خوردن کرده بودن ، پشمکِ سفیدش فقط با غذاش بازی کرده بود اما تنها دلیلی که برای اینکارش به ذهن تهیونگ میرسید این بود که جونگکوکش از اونجا بودن کلافه و غمگینه برای همین چیزی نمیخوره...با غم توی قلبش که با هر تپش مثل سمی مهلک به تمام بدنش پمپ میشد ، با پشت انگشتش گونهی جونگکوک رو خیلی نرم و کوتاه نوازش کرد و به آرومی زمزمه کرد
تهیونگ:میخوای جاتو با یونگی هیونگ عوض کنی؟
وقتی نگاه پر از سوال خرگوشکش رو دید ، سرش رو پایین انداخت تا با دیدن چشمای زیباش بیشتر از این دلتنگِ داشتنش نشه
تهیونگ:میدونم چون کنارم نشستی نمیتونی غذاتو بخوری...میخوای با هیونگ جاتو عوض..
با نشستن نوک انگشتای جونگکوک روی لباش ، بلافاصله ساکت شد و با ناراحتی بوسهای به انگشتاش زد...یونگی که از این وضعیت و صدای لرزون خرس کوچولوش کلافه و عصبی شده بود ، با حرص از جاش بلند شد و با چند قدم خودشو به دو پسر احمق روی تخت رسوند... بدون این که کنترلی روی اعصاب و رفتارش داشته باشه ، با خشم مچ جونگکوک رو گرفت و با شدت کشید...بی توجه به صورت وحشتزده جونگکوک ، پسر خرگوشی رو از روی تخت پایین آورد و پسر بیچاره قبل از این که بتونه تعادلش رو حفظ کنه کمی تلوتلو خورد اما در نهایت تونست با دست آزادش بازوی یونگی رو بگیره و روی پاهاش بایسته
YOU ARE READING
𝓜𝔂 𝓱𝓮𝓪𝓻𝓽 𝓹𝓻𝓸𝓫𝓵𝓮𝓶 🐇
Fanfictionنام⸙ مشکلِ دلِ من ژانر⸙ درام / کمدی /اسمات / فلاف کاپل⸙ ویکوک خلاصه⸙ بدهی..! واژه ساده و چهار حرفی که کل زندگی تهیونگ توش خلاصه میشه... شادی..؟ بی معنی ترین واژه توی زندگی تهیونگ البته اگه بخوایم لحظه های خیلی نادر اما شیرین لبخند زدن های هیونگ محب...