part 9 🐇

745 129 85
                                    

پارت نهم


روز بعد

تهیونگ:کوکی؟...کجایی ابرکِ نرمالو؟

با ندیدن اثری از خرگوش ، تهیونگ با کلافگی چنگی به موهاش انداخت و نق زد

تهیونگ:باشه کوکی فهمیدم از حموم رفتن متنفری قول میدم دیگه اینجوری تمیزت نکنم خوبه؟...بیا میخوام بوست کنم و برم دنبال کار!

و باز هم انگار با خودش حرف میزد...خرگوش کوچولوش حسابی از دستش عصبانی بود و نمیخواست باهاش آشتی کنه!

تهیونگ:کوکی اگه بدون بوسه برم و دیگه برنگردم عذاب وجدان نمیگیری؟...به هر حال ممکنه هر اتفاقی بیوفته ها!(انتقام نویسنده؟!😈)

با شکست خوردن نقشه ، آه درمونده‌ای کشید و با لبای آویزون به سمت در رفت و درحالی که کفشاشو میپوشید با صدای بلند گفت

تهیونگ:من که رفتم ولی امیدوارم مراقب خودت باشی و دوباره به خودت آسیب نزنی کوکی..سعی میکنم یه کار پیدا کنم و زودی برگردم...برام...برام آرزوی موفقیت کن پنبه‌ی کینه‌ای!

با بسته شدن در ، کوکی از زیر کابینت بیرون اومد و نگاهی به در بسته انداخت و گوشاش با ناراحتی آویزون شدن....بعد از چند دقیقه خیره شدن به در ، بالاخره چشم از در گرفت و شروع به دویدن و بازی کرد

بعد از چندین ساعت بی‌وقفه بازی کردن ، در حالی که از خستگی نفس‌نفس میزد وارد اتاق شد و روی تشک تهیونگ دراز کشید تا استراحت کنه و بلافاصله خوابش برد

-----------------------------------------------

کلافه از بارون بی موقع ، کتش رو که خیس شده بود از بدنش فاصله داد و با غرغر از پله‌ها بالا رفت

یونگی:سگ برینه تو این زندگی که من مجبورم با این حجم از خستگی بارون هم تحمل کنم...حالا به جای این که بخوابم باید دوش بگیرم..ایش...

نگاهی به در خونه تهیونگ انداخت و با ندیدن کفش‌های کهنه‌ی پسر که همیشه جلوی در مینداخت ، با کنجکاوی به ساعتش نگاهی انداخت و درحالی که کلید خونه‌ی خودش رو از کیفش بیرون میکشید زمزمه کرد

یونگی:این وقت شب این بچه چرا خونه نیست؟...شاید کار پیدا کرده!

با این احتمال ، لبخندی زد و وارد خونه شد و درحالی که به سمت حموم میرفت زمزمه کرد

یونگی:یادم باشه فردا یه سر بهش بزنم!

سری برای خودش تکون داد و وارد حموم شد تا بعد از گرفتن دوش کوتاهی به خوابش برسه..

-----------------------------------------------

با احساس گرسنگی خمیازه کیوتی کشید و چشماشو باز کرد...با کنجکاوی نگاهی به اطراف انداخت تا شاید اثری از برگشت تهیونگ ببینه اما با ناکام موندنش ، گوشاش آویزون شدن....با قدم‌های آرومی از اتاق خارج شد و با چند جهش خودشو به بالای کاناپه رسوند و با پرش بلندی روی میز آشپزخونه رفت و از پنجره به بیرون خیره شد...با دیدن شدت بارون ، با ناراحتی گوشه‌ی میز کز کرد و منتظر تهیونگ موند...بعد از چند ساعت انتظار بالاخره سایه‌ای شبیه به تهیونگ دید و گوشاش با خوشحالی سیخ شدن...همونطور که بالا اومده بود از میز و کاناپه پایین رفت و با گوش‌های هیجان زده‌َش جلوی در ایستاد تا تهیونگ وارد بشه..

𝓜𝔂 𝓱𝓮𝓪𝓻𝓽 𝓹𝓻𝓸𝓫𝓵𝓮𝓶 🐇Where stories live. Discover now