پارت شانزدهم
با صدای نالههای ریزی چشماشو باز کرد و به خرگوشکش که توی بغلش مچاله شده بود نگاه کرد... جونگکوک کمی میلرزید و خودشو به بدن تهیونگ فشار میداد..موفندوقی با نگرانی دستی به گونهی پسر کوچکتر کشید و اسمشو صدا زد تا بیدارش کنهتهیونگ:جونگکوک؟...عزیزم بیدارشو...داری کابوس میبینی..
وقتی عکسالعملی ندید دوباره تلاش کرد
تهیونگ:پنبه؟...رز سفیدِ کوچولوم نمیخواد چشماشو باز کنه؟
با هقهق آروم جونگکوک ، نیمخیز شد و شونه پسر بین بازوهاش رو محکم تکون داد
تهیونگ:جونگکوک بیدارشو...داری منو میترسونی...جو..
بالاخره پسر کوچکتر هقی زد و با وحشت چشماشو باز کرد و بلافاصله با دیدن تهیونگیش ، با صدای بلندی شروع به گریه کرد و پارچه لباس تهیونگ رو بین مشتای لرزون و سردش گرفت
کوکی:تـ...ته....ته...من...منو...
تهیونگ:شششش...چیزی نیست شیرینم..ببین من کنارتم..حالت خوبه؟
خرگوش مظلومانه سری تکون داد و پیشونیش رو به سینه تهیونگ چسبوند...مرد بزرگتر با ناراحتی دوباره راحت دراز کشید و سر پسر کوچولوش رو محکم بغل کرد و موها و گوشهای کیوتش رو تندتند بوسید
تهیونگ:گریه نکن عزیزترینم..تموم شد دیگه...داشتی خواب میدیدی...
کوکی:ولی...ولی من...میترسم...آخه...
تهیونگ:ولی و آخه نداره عزیزم...یکم تب داری احتمالا بخاطر همون کابوس دیدی...گریه نکن پشمک وانیلیِ من..خواب بودی هیونگ برات سوپ پخت... پاشو بریم یکم بخور...از این به بعدم جز سبزیجات و غذاهای هیونگ اجازه نداری چیز دیگهای بخوری...منو ببخش عزیزِ قلبم...نمیدونستم دارم بهت آسیب میزنم...متاسفم عشقم!
جونگکوک بینیش رو بالا کشید و بوسهی ریزی به سینهی پوشیده در لباس تهیونگ زد
کوکی:اشکالی نداره خرس عسلی...تو نمیدونستی اینجوری میشه..من هرکاری هم بکنی دوسِت دارم!
موفندوقی با ذوق خندید و خال زیر لبهای معشوقش رو بوسید
تهیونگ:پاشو قند کوچولو...پاشو بریم غذاتو بخور..
جونگکوک نگاهی به چشمهای مهربون تهیونگ انداخت و بعد با کیوتترین حالت ممکن خودش رو لوس کرد
کوکی:جون ندارم راه برم...باید بغلم کنی بِبری بیرون!
تهیونگ خندید و اینبار گوشه لبهای هوسانگیزش رو بوسید...بدون مخالفت از جاش بلند شد و به آرومی عزیزکردهَش رو به آغوش کشید و به سمت آشپزخونه رفت...یونگی با دیدنشون لبخندی زد و به کاناپه اشاره کرد
YOU ARE READING
𝓜𝔂 𝓱𝓮𝓪𝓻𝓽 𝓹𝓻𝓸𝓫𝓵𝓮𝓶 🐇
Fanfictionنام⸙ مشکلِ دلِ من ژانر⸙ درام / کمدی /اسمات / فلاف کاپل⸙ ویکوک خلاصه⸙ بدهی..! واژه ساده و چهار حرفی که کل زندگی تهیونگ توش خلاصه میشه... شادی..؟ بی معنی ترین واژه توی زندگی تهیونگ البته اگه بخوایم لحظه های خیلی نادر اما شیرین لبخند زدن های هیونگ محب...