part 6 🐰

850 141 86
                                    

پارت ششم


با صدای پچ‌پچ آرومی ، چشماش رو باز کرد و خمیازه‌ای کشید...چند لحظه طول کشید تا یادش بیوفته توی خونه جز خودش کسی نیست که بتونه حرف بزنه پس با وحشت از جا پرید و سعی کرد با بی‌صداترین حالت ممکن خودشو به در اتاق برسونه...از لای در نیمه باز اتاقش به بیرون نگاه کرد و تازه متوجه عامل صدای پچ‌پچ شد...یونگی هیونگش روی زمین دراز کشیده بود و با کوکی که روی سینه یونگی دراز کشیده بود و با گوش‌های سیخ شده بهش خیره شده بود حرف میزد... کمی جلوتر رفت و تونست حرفای یونگی رو واضحتر بشنوه..

یونگی:خب آره میشه گفت یه جورایی ازت ممنونم بچه...اونجوری بهم نگاه نکن درسته خیلی دوسِت دارم و اجازه دادم روی سینم بشینی ولی من ازت بزرگترم بچه...باید بهم احترام بذاری!

دستی به کمر کوکی کشید و ادامه داد

یونگی:به هرحال ازت ممنونم...از وقتی اومدی اینجا تهیونگ خیلی خوشحاله...قبلا جز صورت رنگ پریده و چشمای غمگینش هیچی نداشت اما الان هروقت به تو نگاه میکنه چشماش برق میزنه...اون با تو خوشحاله!

لبخند کمیابش روی لب‌هاش نقش بست و با خوشحالی انگشتش رو زیر چشم کوکی کشید

یونگی:خیلی خوبه که کنارشی و اون دیگه احساس تنهایی نمیکنه...من...من واقعا براش نگرانم اما نمیتونم مراقبش باشم..خوبه که تو رو داره...هرچند خوشحال‌تر میشدم که اگر یه انسان بودی!

گوش‌های خرگوش دوباره آویزون شدن و یونگی با دیدن صورت کلافه و چشمای عصبیِ خرگوش ، خندید

یونگی:باشه حالا عصبی نشو...تو دست کمی از انسان نداری...به هرحال مراقبش باش باشه؟

گوش‌های کوکی دوباره با هیجان سیخ شدن و زبون کوچولوش لیس کوتاهی به چونه یونگی زد

یونگی:خب پس ما توافق کردیم...حالا این برای توعه!

گردویی از جیبش بیرون کشید و روی سینه خودش گذاشت و کوکی با خوشحالی شروع به خوردن گردو کرد...تهیونگ با لبخند به یونگی نگاه میکرد که کوکی رو نوازش میکرد و بخاطر بودنش ازش تشکر میکرد...به آرومی زیر لب زمزمه کرد

تهیونگ:همیشه میدونستم که خیلی دوسم داری هیونگ... فقط نمیتونی درست نشونم بدی!

بدون این که نشون بده حرفای یونگی رو شنیده ، از اتاقش بیرون رفت و با لحن متعجبی گفت

تهیونگ:اوه هیونگ؟...کِی اومدی؟...اصلا چطوری اومدی؟

یونگی:حدود یه ساعتی میشه اینجام و به راحتی اومدم تهیونگ...من کلید خونتو دارم یادت رفته؟...خودت بهم دادی!

تهیونگ:اوه...آره یادم نبود...با کوکی دوست شدی؟

یونگی:اون یه خرگوش نرمالو و معصومه...معلومه که باهاش دوست میشم چون دقیقا برخلاف تو کاملا ساکته و با پرحرفیاش مغزمو نمیخوره...

𝓜𝔂 𝓱𝓮𝓪𝓻𝓽 𝓹𝓻𝓸𝓫𝓵𝓮𝓶 🐇Where stories live. Discover now