part 21 🐇

762 123 73
                                    

پارت بیست و یکم


حس خوبی توی سرش داشت...انگشت‌هایی که به نرمی موهاشو نوازش میکردن و بوسه‌های ریزی که هر از چندگاهی روی شقیقه‌ها و پیشونیش زده میشدن و از همه مهم‌تر بازویی که زیر سرش بود و میتونست حس کنه صاحب بازو داره بهش نگاه میکنه!

لبخندی روی لبهاش نشست و بین خواب و بیداری ، بالشت سنگینی که روی سینه و شکمش بود رو محکمتر بغل کرد...صدای خنده‌ی نرمی به گوشش رسید و با به گوش رسیدن صدای مخملی بکهیون ، هومی کرد و لبخندش رو بزرگتر کرد

بکهیون:داره بهت خوش میگذره قهرمان کوچولو؟

دوباره صدای خنده‌ای که این‌بار میدونست مطعلق به بک هیونگشه به گوش رسید

بکهیون:دیگه لوس شدن کافیه باید بیدارشی...وقتشه بری سرکار...البته قبلش باید بری دکتر...یالا قهرمانِ تنبلِ خوابالو!

به جمله‌ی آخر بکهیون ریزریز خندید و بالاخره چشماشو باز کرد اما با دیدن فاصله‌ی زیادش با بکهیون که به چهارچوب در تکیه داد بود ، با تعجب به بالا نگاه کرد تا صاحب بازوی زیر سرش و انگشت‌های نوازشگر موهاشو که تا این لحظه فکر میکرد بکهیونه ، پیدا کنه...به محض بالا گرفتن سرش ، با چهره‌ی اخمالو و رنگ پریده یونگی هیونگش مواجه شد که به بالشت پشتش تکیه داده بود و درحال نوازش موهای فندوقی رنگ و شلخته‌ی تهیونگ بود...با دیدن چشمای باز هیونگش ، با خوشحالی لبخند بزرگی زد و به شیرینی زمزمه کرد

تهیونگ:هیونگی!

مرد بزرگتر چینی به بینیش داد و غرغر کنان موهای تهیونگ رو بهم ریخته‌تر کرد

یونگی:آره!..هیونگی‌ای که یه بازوش به زودی به خاطر وزن کَله‌ی تو قطع میشه!

قبل از این که مغز خوابالوی تهیونگ جمله‌ی یونگی رو برای خودش ترجمه کنه ، دوباره صدای خنده‌ی بکهیون بلند شد و دامپزشک با قدم‌های آرومی خودش رو به تخت رسوند و کنار یونگی نشست و با خنده گفت

بکهیون:هی گربه‌ی اخمالوی پیر ، همین چند دقیقه پیش داشتی سوکجینو خفه میکردی انقدر که بهش غر زدی چرا ته‌ته کوچولوم بیدار نمیشه؟خرس کوچولوی من هیچوقت انقدر نمیخوابید...مطمئنی حالش خوبه؟... زیادی آرومه ها...نکنه ضربه مغزی شده و غیره...حتی کم مونده بود بلند شی ما رو بزنی که گذاشتیم دیشب بدون این که بره بیمارستان همینجا بخوابه!

در کمال تعجب گونه‌های یونگی به رنگ هلویی درومدن و مرد بیچاره برای پنهان کردنش مجبور شد سرش رو توی بالشتش فرو کنه...موفندوقی با دیدن این حالت هیونگش خندید و با تکون خوردن بالشت بین بازوهاش ، با تعجب بهش نگاه کرد و با دیدن خرگوشکش که توی خواب محکم شکم تهیونگ رو بغل کرده بود و صورتش رو به سینه‌ی تهیونگ چسبونده بود ، با خوشحالی لبخند زد و یکی از گوش‌های کیوتش که روی سینه‌اش (سینه‌ی تهیونگ) افتاده بود رو نوازش کرد...مغزش بالاخره بیدار شده بود و داشت اتفاقات این چند وقت رو یاداوری میکرد و تهیونگ با به یاد آوردن شب قبل ، با چشم‌هایی درشت شده به بالا نگاه کرد و با ترس لب زد

𝓜𝔂 𝓱𝓮𝓪𝓻𝓽 𝓹𝓻𝓸𝓫𝓵𝓮𝓶 🐇Where stories live. Discover now