part 22 🐰

619 121 29
                                    

پارت بیست و دوم


دو روز بعد

آخرین ظرف رو هم دستمال کشید و وقتی از خشک بودن همشون مطمئن شد آهی کشید و چشماشو برای چند لحظه بست

-تموم شد؟

با شنیدن صدای سرآشپز ، چشماشو باز کرد و به پشتش نگاهی انداخت و بعد از چند لحظه کامل به سمت مرد بزرگتر برگشت و سرش رو برای احترام کمی خم کرد

تهیونگ:بله سرآشپز...اگر با من کاری ندارین من دیگه برم خونه...یکم حالم خوب نیست..

مرد نگاه پدرانه‌ای به تهیونگ کرد و لبخند کمرنگی زد

-چند روزه که حالت خوب نیست پسرم!...میتونی بری... خیلی زودتر از اینا میتونستی بری اما نمیدونم چرا جدیدا انقدر طولش میدی...فقط بی‌زحمت سر راه اینارم بذار کنار خیابون...با زباله‌ها بیرون نریختم گفتم شاید گربه‌ای سگی چیزی پیداش کنه و بخوره!

زیر چشمی به کیسه‌ی توی دست سرآشپز نگاه کرد و با دیدن استخوان‌هایی که تکه‌هایی گوشت روش به چشم میخورد ، دوباره آهی کشید و جواب داد

تهیونگ:چشم سرآشپز...من دیگه میرم...شبتون بخیر..

-شب بخیر پسرم!

بی‌توجه به لبخند مرد ، تعظیمی کرد کیسه رو از سرآشپز گرفت و به سمت رختکن رفت...با رسیدن به رختکن پرسنل ، کیسه رو روی صندلی گذاشت و پیشبندش رو دراورد و نگاه بی‌حسی بهش انداخت..در کمدش رو باز کرد و پیشبند رو داخلش انداخت...ژاکت زیتونی رنگش رو که دیروز از بکهیون هدیه گرفته بود رو پوشید و با یاداوری بهونه‌ی بکهیون برای خریدن اون ژاکت ، لبخند بی‌روحی روی لب‌هاش نشست

(بکهیون:از این ژاکت خوشم اومده بود اما مغازه‌ی عمده فروشی بود و اون پیرزن بدعنق بهم یدونه نمیداد پس من هم یه بسته‌ی شش تایی ازش خریدم و خب سه رنگش رو برای تو و کوک و یونگی هیونگت آوردم چون من احتیاجی به این همه ژاکت یک شکل ندارم!)

وقتی چهره‌ی مچاله یونگی هیونگش رو به خاطر آورد لبخندش ناخودآگاه بزرگتر شد

(یــــــا...مرتیکه حتما باید واسه من صورتی میاوردی؟؟خب من اینو توی اداره روی کت شلوار چطوری بپوشم آخه؟؟چرا من صورتی ولی این توله خرگوش آبی؟یا ته سبز؟؟؟یا اصلا خودت بادمجونی ولی من...یـــــــا..)

در کمدش رو بست و کیسه‌ی استخوان‌ها رو برداشت و از رستوران بیرون رفت...درست مثل دو شب گذشته برخلاف قبل قدم‌های کوتاه و آرومی برمیداشت تا دیرتر برسه خونه...در اصل خونه‌ی یونگی هیونگش!...خونه‌ی خودش رو برای فروش گذاشته بود و فقط یک بار برای جمع کردن وسایلش به اونجا رفته بود...

نگاهی به خیابون خلوت انداخت و برای هزارمین بار آه کشید...نگاهش بی اختیار به سمت کیسه‌ی توی دستش رفت و چشماش با قطره‌های درشت اشک لبریز شدن...

𝓜𝔂 𝓱𝓮𝓪𝓻𝓽 𝓹𝓻𝓸𝓫𝓵𝓮𝓶 🐇Where stories live. Discover now