قولِ زنانه
پرتوِ گرم و نرمِ خورشید، به شکل نواری نورانی از بین دَرز پردهِ حریرِ گلدوزی شده، روی ملحفه بهم ریخته، تابیده میشد.
صاحب تخت، روی چهار پایهِ بلندِ چوبی، که روبه روی آینه قرار داشت، نشسته بود و با صبر و حوصله به موهای برنز رنگش شانه میکشید.
تنها صدایی که شنیده میشد، صدای گذر دندانه های شانه چوبی، بین تار های نیمه بلندِ پسر بود.
_ من اومدم
صدای رسا و شاداب خواهرش از سالن شنیده شد و بعدش صدای بسته شدن درِ خانه....دخترک در حالی که در بین مسیرِ از سالن تا اتاق خواب برادرش، شال گردن و کلاهش رو به گوشه کناری پرتاب میکرد، با لبخندی درخشان و پهن گفت:
_ ظهر بخیر عزیزم! ببین برات چی خریدم!بین چهارچوب در ایستاد و پاکت هایی که بغل گرفته بود رو کمی بالا آورد.
پسر با لبخند سمت خواهرش برگشت و با پیچیدن رایحه خوش نان تازه زیر بینی اش، با لذت پلک هاش روی هم افتاد:
_ هومممم....نون قندی؟
_ بینگو! درسته!نگاهی به لباس خواب زنانه ای که تن پسر بود انداخت و ادامه داد:
_ تازه بیدار شدی تنبل؟! تا دست و صورتت رو بشوری میز رو میچینمجیمین با لبخند پلکی زد و در جواب، چشمک لیسا رو دریافت کرد.
دختر، پاکت هارو روی میز گذاشت و پالتوش رو شلخته از تنش خارج کرد و بدون توجه، سمتی انداخت.
همون طور که مشغول آماده کردن قهوه بود، صدای قدم های شمرده و نرمِ برادرش رو شنید.
_ صدبار گفتم اینقدر شلخته نباش!
جیمین با اخم، دست هاش رو توی سینه گره زد و با نارضایتی به اطراف نگاه کرد:
_ نگاه کن....لباساش همه جای خونه هست!
_ اینقدر غر نزن خانوم!جیمین چشمی چرخاند و با متانت صندلی رو عقب کشید و پشت میز نشست.
_ قصد نداری کمک کنی؟
پسر همون طور که با موهاش بازی میکرد، نچی کرد و گفت:
_ امروز نوبت توئه. فراموش کردی؟لیسا آرنج دستش رو به کمد ظروف تکیه داد و دست دیگرش رو به کمر زد:
_ ولی دلیل نمیشه که به خواهرِ کوچیکت کمک نکنی-
وقتی نگاهش به لباس تو تن جیمین افتاد، چشم هاش گرد شد و با صدای بلند غرید:
_ اون لباس منه!جیمین با بیخیالی به لباسِ صورتیِ تو تنش نگاه کرد و با لبخند سری تکون داد:
_ اوهوم
_ و چرا تن توئه؟!
_ شاید چون به من بیشتر میاد؟
_ درش میاری!
_ خیلی قشنگه لیلی....بزار بپوشمشمثل همیشه لیسا در مقابل التماس های برادرش کم آورد و چشم غره ای نثارش کرد.
فنجان قهوه رو جلوی جیمینِ منتظر گذاشت و یکی از اون نان های گرد و خوش رنگ و بو رو طرفش هول داد.
_ امشب مهمونیِ الیزا ست. دوست داری...بیای؟
لیسا با احتیاط پرسید و زیر چشمی به واکنش برادرش چشم دوخت.جیمین لقمه درون دهانش رو قورت داد و به گوشه ای خیره شد.
_ نمیدونم....بیام..؟جیمین بخاطر وضعیتی که داشت، به ندرت از خونه خارج میشد. حتی شغلش هم طوری تنظیم کرده بود که اصلا نیاز نباشه پاش رو از مکان امنش بیرون بذاره.
لیسا نگران وضعیت روحی برادر عزیزش بود. اون داشت منزوی و افسرده میشد و این اصلا چیزی نبود که دخترک دلش بخواد.
پس تو دلش خدا خدا میکرد تا جیمین پیشنهادش رو قبول کنه و برای یک شبم که شده، تفریح کنه._ شاید کار درستی نباشه....
_ فقط همین یکبار. دوستام دخترای خوبی هستن. شاید تونستی باهاشون دوست بشی
جیمین با انگشتر درون دستش بازی کرد و با چهره ای غمگین گفت:
_ ولی اگه بقیه بفهمن چی...؟
_ فقط چند ساعته....کسی متوجه نمیشهلیسا روی میز خم شد تا چهره برادرش رو ببینه:
_ من مثل چسب بهت میچسبم. حواسم بهت هست داداشی
مردمک های لرزانِ پسر روی چهره خندان خواهرش نشست و لیسا با اطمینان پلکی زد._ قول دادیا!
_ قولِ زنونه!بلخره لبخند راهش رو به لب های جیمین پیدا کرد و باعث شد لبخند لیسا عمیق تر بشه.
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
بلو رایتر💙🦋
اینم پارت اول....
نمیدونم چرا ولی براش کلی ذوق دارم🚬✨خِش خِش👇⭐
VOUS LISEZ
Who is she? [Yoonmin]~|completed
Fanfiction↴ేخلاصه باید چه جوابی به عشق اون مردِ اشرافی میداد؟ اون حتی یک زنِ واقعی هم نبود تا بتونه نیاز هاش رو برآورده کنه! یعنی تا کی باید یونگی رو پس میزد...؟ {پارت ها نسبتا کوتاهه) ⚠️قبل از شروع فیکشن، مقدمه رو مطالعه کنید و در صورت مغایرت داشتن با سلیقه...