چرا نمیتونیم؟
این یک قرار عصرانه با جک بود، ولی حالا بجای دوستش، یونگی بود که رو به روش نشسته بود.
_ اخمت رو باز کن عزیزم
جیمین با لجاجت اخمش رو غلیظ تر کرد و یونگی با لبخند بهش خیره شد:
_ باید وسطش رو ببوسم تا باز بشه؟
_ چرا اینجایی....؟!
_ که عزیزکم رو ببینم. از هدیه ام خوشت اومد؟ اندازهت بود زندگیم؟قلبش با شور و لذت به قفسه سینه اش میکوبید، ولی جیمین همچنان خم به ابرو داشت.
_ نپوشیدمش
با لحنی که سعی داشت بی حس جلوه اش بده، گفت و یونگی با ناراحتی پلک زد:
_ چرا؟ خوشت نیومد؟ یا اندازهت نبود؟
_ چون از طرف تو بودبا بی رحمی گفت و شانه های مرد پایین افتاد. جیمین سعی کرد به حال غمگینش بیتوجه باشه.
کمی تو جاش جابه جا شد و با جدیت گفت:
_ من و تو....نمیتونیم ما بشیم. اینقدر مزاحم نشو...!
_ چرا؟ چرا نمی تونیم؟
_ چون مناسب هم نیستیم. من....اون چیزی که فکر میکنی نیستم
_ تو زندگی منی
_ نه....نیستم. من بدرد زندگیت نمیخورم. لطفا اینقدر دنبالم نکن....عذابم میدیچشم های ساکت و تیره مرد، لبریز از غم بود. جیمین متوجهش شد. ولی بازم مرد رو پس زد.
لعنتی....اون یه زن نبود!
_ امیدوارم این آخرین دیدارمون باشه
با صدایی آهسته گفت و بعد از برداشتنِ کیفش، رستوران رو ترک کرد.یونگی با اندوه به درِ بستهِ رستوران نگاه کرد.
_ زندگیم رو رها کنم؟ یعنی...بمیرم؟🌼🌼🌼🌼🌼🌼
بلو رایتر💙🦋
من برات یونگی بودم....ولی تو تحمل این همه عشق رو نداشتی😔🚬شالاپ شولوپ👇⭐
VOUS LISEZ
Who is she? [Yoonmin]~|completed
Fanfiction↴ేخلاصه باید چه جوابی به عشق اون مردِ اشرافی میداد؟ اون حتی یک زنِ واقعی هم نبود تا بتونه نیاز هاش رو برآورده کنه! یعنی تا کی باید یونگی رو پس میزد...؟ {پارت ها نسبتا کوتاهه) ⚠️قبل از شروع فیکشن، مقدمه رو مطالعه کنید و در صورت مغایرت داشتن با سلیقه...