ᬊ᭄12⇝Love her?

1K 290 71
                                    

دوستش داری؟

🎼~To build a home

_ جودی رو دوست داری؟
با سوال ناگهانی و جدیِ یونگی، به ضرب سمتش برگشت و متعجب نگاهش کرد.

_ چی شد که این فکرو کردی؟
چشم های مرد ریز شد و با شک توضیح داد:
_ خیلی بهم نزدیکین
جک سعی کرد خودش رو بیخیال نشون بده:
_ شاید چون از کودکی با هم دوستیم
_ اون کنارت خیلی راحته
_ چون دوستشم
_ اجازه میده بهش نزدیک بشی و بغلش کنی

جک بلخره سمتِ یونگیِ شکاک برگشت و گفت:
_ بس کن مَرد. من و اون فقط دوستیم
یونگی با تردید چند بار پلک زد و سری برای خودش تکون داد.
_ حالا بجای سیم جیم کردن من، آماده شو تا بریم دنبال دخترا
_ دخترا...؟!
_ جودی و لیسا. بهش قول دادم تا به مهمانی همراهیش کنم
_ باشه...

دو مرد سمت خونه دو خواهر حرکت کردن و یونگی بخاطر ذهن درهمش اصلا متوجه نشد که کی رسیدن.
جک با دیدن حواسِ پرتِ یونگی، خودش برای در زدن اقدام کرد.

_ اومدم
صدای لیسا از دور به گوش شون رسید و چند ثانیه بعد، در توسط دخترک باز شد.
_ سلام جک-...اوه...کنت یونگی...
دو مرد سری براش تکون دادن و لیسا در رو کامل باز کرد به داخل اشاره زد:
_ لطفا تشریف بیارید داخل....جیم- جودی هنوز حاضر نشده

لیسا با شرمندگی لب زد و دو مرد که بیشتر از این نمی تونستم سرمای هوا رو تحمل کنند، فورا وارد خانه شدن.

_ جک، اومدی؟
صدای بشاش جیمین به گوش شون رسید و جک با لبخند جوابش رو داد:
_ آره. زودتر آماده شو مادمازل!
ترنم خنده پسرک گوش شون رو نوازش کرد و باعث لبخند ناخواسته شون شد.

صدای قدم های ریزی تو فضا پیچید و ثانیه ای بعد، جیمین در حالی که دو پیراهن مجلسی رو بغل داشت، سمت شون اومد.
_ کدوم رو بپوشم؟
صورتش رو بالا گرفت و اونجا بود که کنارِ خواهر و دوستش، یونگی هم دید.

تو جاش خشک شد و آهسته سری برای مرد تکون داد. یونگی هم مثل خودش جواب داد و سعی کرد به شانه و قفسه سینهِ برهنه پسر نگاه نکنه.

جک برای اینکه کمی جو رو عوض کنه، سریع پیشنهاد داد:
_ آبی رو بپوش
لیسا هم دنباله حرفش رو گرفت:
_ آره. آبی خیلی بهت میاد

مردمک های پسر روی یونگیِ ساکت نشست. به تایید اون هم نیاز داشت.
نمی دونست چرا
ولی نیاز داشت!

مرد وقتی نگاهِ منتظر پسرک رو دید، با شور و شوقی که تو وجودش جوش و خروش میکرد، با لبخندی مهربان، براش سر تکون داد و این عمل مساوی بود با لبخندهِ دندان نمای جیمین.

سمت اتاقش پا تند کرد و تا زودتر آماده بشه.
پیراهنِ خانگیش رو در آورد و با بدنِ برهنه اش، سمت لباسِ آبی رنگش رفت.
بالا تنهِ لباس رو از توی پاهاش رد کرد و اون رو بالا کشید.
آستین های پفدارش رو پوشید و سر بستنِ زیپ‌اش ناتوان، وسط اتاق ایستاد.

پوفی کشید که چتری هاش تو هوا پرواز کرد.
موهاش رو پشتِ سرش جمع کرد و با گل سری نقره ای، نگهش داشت.

_ تموم نشد؟
لیسا از توی سالن با صدای بلندی پرسید و جیمین همون طور که هول هولکی کیف و دستش هاش رو برمی‌داشت، جواب داد:
_ چرا چرا....اومدم

دستکش هارو پوشید و چنگی به پالتو و کلاهش زد.
جک دم در ایستاده بود و لیسا مشغول بستن ربان های کفشش بود.

قبل از اینکه به سمت شون پا تند کنه، مچ دستش اسیر دستِ یونگی شد.
_ وایسا ببینم....
مرد نگاهی به کمرِ لخت پسر انداخت و با چشم هایی گرد شده گفت:
_ میخوای سرما بخوری؟!

با اخمی ظریف به چهرهِ متعجبِ جیمین زل زد و دست هاش رو از دو طرفش رد و پشتش برد.
زیپ رو بالا کشید و تذکر داد:
_ دفعه بعد ببندش عزیزم

جیمین که بخاطرِ فاصله نزدیکِ مرد صورتش گر گرفته بود، لبش رو گزید و سری تکون داد.
_ زود باشین. یخ کردم!
جک غر زد و جیمین فورا سمت در فرار کرد.
مرد تکخندی زد و سمت در حرکت کرد.

🌼🌼🌼🌼🌼🌼

بلو رایتر💙🦋
امروز یه فیلم از ون گوگ دیدم....و به شدت منقلب شدم....
ناراحتی و درد کشیدنش انگار برای منم اتفاق می افتاد و تمام طول فیلم یه حس غریب و عجیب داشتم
و در نهایت سر سکانس مردنش، بی صدا اشک ریختم....
با اینکه فیلم اونقدرام فضای ناراحت کننده ای نداشت، ولی ‌من همچنان داشتم براش گریه میکردم🚬

تق تق👇⭐

Who is she? [Yoonmin]~|completed Donde viven las historias. Descúbrelo ahora