دیدارِ دوباره
🎼~Rises the moon
اینکه تونسته بود، کاملا غیر مستقیم و نامحسوس خواهرِ کوچکترش رو راضی کنه تا جودی و لیسا رو به عمارت شون دعوت کنه، بزرگترین پیروزی یونگی در حال حاضر بود!
الیزا توی آشپزخانه درگیر تدارکات مهمانی چای خوریِ کاملا دخترانه شون بود و یونگی مدام جلوی آینه میرفت و یقه و موهاش رو بررسی میکرد.
قرار بود بعد از یک هفته سپری شده در سختی، بار دیگه چهره دختر مورد علاقه اش رو ببینه و این باعث شدت گرفتن ضربان قلبش میشد.
عمیقا از اینکه جودی دعوتش رو برای عصرانه رد کرده بود، دلگیر و ناراحت بود. ولی این موضوع به یونگی نشون میداد که جودی اصلا شبیه بقیه دختر هایی که در طول زندگیش دیده نیست. همین عنصر باعث میشد تا مرد بیشتر جذب اون دختر خجالتی و دست نیافتنی بشه!
چند باری تلاشش رو کرده بود تا از زیر زبون خواهرش اطلاعاتی درباره جودی بیرون بکشه، ولی هربار الیزا کاملا صادقانه جواب داد که تنها چیزی که از جودی میدونه اینکه اون دختر عموی لیسا ست...
یونگی واقعا مشتاق بود تا بتونه اون دختر رو بشناسه و وجب به وجبش رو کشف کنه.
الیزا همون طور که سینیِ چیده شده با کلوچه رو سمت سالن پذیرایی میبرد، از یونگیِ جلوی آینه پرسید:
_ جایی میخوای بری؟
_ نه...چطور؟
_ آخه لباس پوشیدی و مدام جلوی آینه ای
_ ...جایی نمیخوام برم. ولی....نگاهش رو از انعکاسش گرفت و سمت خواهرش برگشت:
_ ممکنه تا شب برام مهمون بیاد
_ و اون کیه؟
_ جک
_ آقای دارسی؟
_ آره
_ خیلی خب. به خدمه بگو اتاق مهمان رو حاضر کننسری تکون داد و دوباره سمت آینه برگشت. بار دیگه موهای بلندش رو درست و با رضایت سری برای خودش تکون داد.
به طرف پنجره رفت و به دروازه ورودی زل زد تا ورود جودی رو شکار کنه.اما اون طرف شهر، جیمین با لیسا در حال بحث بود. چرا که دوست نداشت پا به اون عمارت بذاره. خیلی خوب میدونست ورود به اون عمارت با شکوه، یعنی رویارویی با یونگی!
_ بیا دیگه. الیزا کلی اسرار کرد تا توام بیای. نمی تونم بهش نه بگم
پسر سمت اتاقش فرار کرد و جواب داد:
_ تقصیرِ من نیست که بلد نیستی به دوستت نه بگی!لیسا پشت سرش دوید و حق به جانب گفت:
_ خیلی خوب هم بلدم. ولی الیزا فرق داره! حالا هم لباس بپوش
_ نمیام! دست از سرم بردار لیلی!
_ من دارم میرم کفش بپوشم و به نفع ته که تا اون موقع آماده باشی....دوشیزه جودی!جیمین اخمی به لحن جدی و تهدیدگرِ خواهرش کرد و با تخسی روش رو برگردوند.
اما ثانیه ای نگدشت که جودیِ درونش، افسار بدست گرفت و سمت کمد لباسش رفت.کی اهمیت میداد که اون یک زن کامل نیست. جودی میخواست تا بار دیگه یونگی رو ببینه.
پس بهترین لباسش رو پوشید و موهای دو طرف شقیقه اش رو پشت سرش، به وسیله پاپیونی بزرگ، بست.
پالتو و شالگردنش رو پوشید و همون طور که کلاهش رو از روی چوب لباسیِ چوبی گوشه اتاق چنگ میزد، خطاب به خواهرش گفت:
_ رفتی؟! من دارم میام!لیسا لبخندی زد و دم در منتظر جیمین ایستاد. پسرک با هول و ولا کفش های پاشینه دارش رو بپا کرد و با صورتی خندان پرسید:
_ بریم؟
لیسا که این تغییرِ سریع متعجب شده بود، ابرویی بالا انداخت و سری تکون داد:
_ بریم.بازوش رو برای جیمین جلو کشید و پسر با ذوق بازوی ظریف خواهرش رو بغل گرفت.
دختر زیر چشمی لبخندِ ذوق زده برادرش رو زیر نظر داشت و عمیقا دلش میخواست دلیلش رو بدونه...!🌼🌼🌼🌼🌼🌼
بلو رایتر💙🦋
بابت تاخیر خیلی خیلی شرمنده ام
ولی فامیل هامون خراب شدن سرمون🚬راستی....مثلا من قرار بود برای هر پارت آهنگ پیشنهاد بدم.....ولی واقعا هیچ ایده ندارم-
جیرینگ جیرینگ👇⭐
KAMU SEDANG MEMBACA
Who is she? [Yoonmin]~|completed
Fiksi Penggemar↴ేخلاصه باید چه جوابی به عشق اون مردِ اشرافی میداد؟ اون حتی یک زنِ واقعی هم نبود تا بتونه نیاز هاش رو برآورده کنه! یعنی تا کی باید یونگی رو پس میزد...؟ {پارت ها نسبتا کوتاهه) ⚠️قبل از شروع فیکشن، مقدمه رو مطالعه کنید و در صورت مغایرت داشتن با سلیقه...