ᬊ᭄19⇝Lier!

978 278 107
                                    

دروغگو!

🎼~Where's my love - SYML

سالن، مملو از جمعیتی بود که مشغول دیدن و بررسی تابلو های آویزان شدهِ دور سالن بودن.

خدمه با سینی هایی چیده شده از جام های نوشیدنی، از مردم پذیرایی میکردن و صاحب سالن، با افتخار اثر های هنری پر طرفدارِ هنرمند ناشناس رو به مردم معرفی و نشان می‌داد.

جیمین گوشه ای ایستاده بود و با لذت به طرفدار هاش نگاه میکرد.

اینکه برای نقاشی هاش نمایشگاه برگزار شده بود و اینقدر جیمعیت مشتاق برای دیدن شون صف کشیده بودن، باعث افتخار و غرورش میشد.

_ پس تو هم طرفدارِ نقاشِ ناشناسی
خیلی خوب این صدا رو میشناخت. تک تک سلول هاش با این صدای بم و مردونه آشنا بودن....

برخلافِ خواستهِ دل مجنونش، به مرد نگاه نکرد و به جمعیت خیره شد.

با اینحال نتونست بیشتر از این خودش رو بی تفاوت نشون بده، پس راهش رو کج و از مرد فرار کرد.
سمت طبقه بالا رفت و یونگی با سماجت دنبالش کرد:
_ جودی..؟!

با سرعت بیشتری پله ها رو طی کرد. با اینحال هنوزم نفس های گرم مرد رو پشت گردنش حس میکرد.
_ دنبالم نیا
_ میام....میخوام باهات حرف بزنم
_ ولم کن
_ نمی‌کنم

وارد سالنِ خلوتِ طبقه دوم شد و قبل از اینکه بتونه در رو ببنده، کفش یونگی لای در قرار گرفت و مانع‌ش شد.

_ چرا فرار میکنی..!؟
_ چرا نکنم! نمیخوام ببینمت
یونگی اخمی از ناراحتی کرد و جلو تر رفت‌:
_ ولی من دلتنگت بودم
دوماه از رفتن و یک ماه از برگشتش می‌گذشت و قلبِ مرد حسابی دلتنگ جیمین بود.
_ دروغگو!
پسرک از شدت خشم و غم داشت می لرزید و این باعث فشرده شدنِ قلب یونگی میشد.

_ عزیزم....آروم باش
_ اونجوری صدام نکن!

مردمک های بیقرارش به اطراف نگاه کردن و تونستن اتاقی خالی پیدا کنند. یونگی که متوجه نگاهِ جیمین شده بود، قبل از اینکه پسرک قصد کنه مثل ماهی از دستش لیز بخوره و بار دیگه فرار کنه، سمتش جهش کرد و با چنگ زدن به مچش، نگهش داشت.

_ ولم کن!
بدون توجه به مقاومت های جیمین، بدن پسرک رو به آغوشِ گرمش کشید و محکم فشردش تا رفع دلتنگی کنه.

بسه هرچقدر دوری کرده بود.
اون نمیتونست پسرِ بین بازو هاش رو فراموش کنه.

مشتش رو به سینه ستبر مرد کوبید و نالید:
_ ولم کن....دست از سرم بردار..!
_ آروم بگیر عزیزم....
_ اینجوری صدام نکن!
_ چشم عزیزم

هقی زد و آخرین و ضعیف ترین مشتش رو به سینه مرد زد. یونگی بوسه ای به موهاش زد:
_ خواهش میکنم عزیزم....گریه نکن
_ همش تقصیر توئه
_ متاسفم عزیز دلِ یونگی
_ ازت متنفرم!....
_ من جای هر دو مون، بهت عشق می‌ورزم

صورتش رو توی سینه مرد فرو برد و چنگی به پیراهنش زد. یونگی مثل گهواره خودش رو تکون داد و مدام به موهای نرمش بوسه زد تا آرومش کنه.

_ ازت متنفرم که یهو رفتی
_ باید با قلبم خلوت میکردم
_ ازت متنفرم که یهو برگشتی و بهم سر نزدی
_ باید قلبم رو تنبیه میکردم
_ ازت متنفرم که همش حالم رو بد میکنی.....
_ متاسفم عزیزم...
_ نادیده ام گرفتی....حتی نگاهمم نکردی.....
_ برام مثل عذاب بود
_ دروغگو....دروغگو!

اخمی از جنس ناراحتی روی پیشانیش نقش بست. از خودش متنفر بود که باعثِ حالِ بده جیمینش بود.

_ الان اینجام.....دیگه تنهات نمی‌ذارم
_ بهت نیازی ندارم....برو!
_ عمرا! دیگه ولت نمی‌کنم
جیمین سعی کرد از آغوش مرد بیرون بیاد، ولی یونگی بازو هاش رو دورش محکم کرد.
_ ولم کن!
_ منو میبخشی؟
_ نه!
_ خواهش میکنم عزیزم
_ گمشو! من اسباب بازی نیستم که تا دلت رو زدم یه گوشه پرتم کنی!
_ تو قلب منی
_ دروغگوی عوضی! ولم کن!

با شدت به عقب هلش داد و یونگی بلخره رهاش کرد. به مژه های خیس و صورتِ مرطوبش خیره شد.

جیمین با درماندگی اشک هاش رو پاک کرد و با جدیت اخطار داد:
_ دیگه نمیخوام ببینمت.....مثل سه ماه گذشته ازم دور شو!
تنه ای به مرد زد و از پله ها پایین رفت...

🌼🌼🌼🌼🌼🌼

بلو رایتر💙🦋
خیلی خب، توله کارآگاه های من....بیاید جلو و فرضیه هاتون رو مطرح کنید🚬
یونگی چرا رفت و دلیل رفتارهاش چیه؟

بیب بیب👇⭐

Who is she? [Yoonmin]~|completed Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang