دروغگو!
🎼~Where's my love - SYML
سالن، مملو از جمعیتی بود که مشغول دیدن و بررسی تابلو های آویزان شدهِ دور سالن بودن.
خدمه با سینی هایی چیده شده از جام های نوشیدنی، از مردم پذیرایی میکردن و صاحب سالن، با افتخار اثر های هنری پر طرفدارِ هنرمند ناشناس رو به مردم معرفی و نشان میداد.
جیمین گوشه ای ایستاده بود و با لذت به طرفدار هاش نگاه میکرد.
اینکه برای نقاشی هاش نمایشگاه برگزار شده بود و اینقدر جیمعیت مشتاق برای دیدن شون صف کشیده بودن، باعث افتخار و غرورش میشد.
_ پس تو هم طرفدارِ نقاشِ ناشناسی
خیلی خوب این صدا رو میشناخت. تک تک سلول هاش با این صدای بم و مردونه آشنا بودن....برخلافِ خواستهِ دل مجنونش، به مرد نگاه نکرد و به جمعیت خیره شد.
با اینحال نتونست بیشتر از این خودش رو بی تفاوت نشون بده، پس راهش رو کج و از مرد فرار کرد.
سمت طبقه بالا رفت و یونگی با سماجت دنبالش کرد:
_ جودی..؟!با سرعت بیشتری پله ها رو طی کرد. با اینحال هنوزم نفس های گرم مرد رو پشت گردنش حس میکرد.
_ دنبالم نیا
_ میام....میخوام باهات حرف بزنم
_ ولم کن
_ نمیکنموارد سالنِ خلوتِ طبقه دوم شد و قبل از اینکه بتونه در رو ببنده، کفش یونگی لای در قرار گرفت و مانعش شد.
_ چرا فرار میکنی..!؟
_ چرا نکنم! نمیخوام ببینمت
یونگی اخمی از ناراحتی کرد و جلو تر رفت:
_ ولی من دلتنگت بودم
دوماه از رفتن و یک ماه از برگشتش میگذشت و قلبِ مرد حسابی دلتنگ جیمین بود.
_ دروغگو!
پسرک از شدت خشم و غم داشت می لرزید و این باعث فشرده شدنِ قلب یونگی میشد._ عزیزم....آروم باش
_ اونجوری صدام نکن!مردمک های بیقرارش به اطراف نگاه کردن و تونستن اتاقی خالی پیدا کنند. یونگی که متوجه نگاهِ جیمین شده بود، قبل از اینکه پسرک قصد کنه مثل ماهی از دستش لیز بخوره و بار دیگه فرار کنه، سمتش جهش کرد و با چنگ زدن به مچش، نگهش داشت.
_ ولم کن!
بدون توجه به مقاومت های جیمین، بدن پسرک رو به آغوشِ گرمش کشید و محکم فشردش تا رفع دلتنگی کنه.بسه هرچقدر دوری کرده بود.
اون نمیتونست پسرِ بین بازو هاش رو فراموش کنه.مشتش رو به سینه ستبر مرد کوبید و نالید:
_ ولم کن....دست از سرم بردار..!
_ آروم بگیر عزیزم....
_ اینجوری صدام نکن!
_ چشم عزیزمهقی زد و آخرین و ضعیف ترین مشتش رو به سینه مرد زد. یونگی بوسه ای به موهاش زد:
_ خواهش میکنم عزیزم....گریه نکن
_ همش تقصیر توئه
_ متاسفم عزیز دلِ یونگی
_ ازت متنفرم!....
_ من جای هر دو مون، بهت عشق میورزمصورتش رو توی سینه مرد فرو برد و چنگی به پیراهنش زد. یونگی مثل گهواره خودش رو تکون داد و مدام به موهای نرمش بوسه زد تا آرومش کنه.
_ ازت متنفرم که یهو رفتی
_ باید با قلبم خلوت میکردم
_ ازت متنفرم که یهو برگشتی و بهم سر نزدی
_ باید قلبم رو تنبیه میکردم
_ ازت متنفرم که همش حالم رو بد میکنی.....
_ متاسفم عزیزم...
_ نادیده ام گرفتی....حتی نگاهمم نکردی.....
_ برام مثل عذاب بود
_ دروغگو....دروغگو!اخمی از جنس ناراحتی روی پیشانیش نقش بست. از خودش متنفر بود که باعثِ حالِ بده جیمینش بود.
_ الان اینجام.....دیگه تنهات نمیذارم
_ بهت نیازی ندارم....برو!
_ عمرا! دیگه ولت نمیکنم
جیمین سعی کرد از آغوش مرد بیرون بیاد، ولی یونگی بازو هاش رو دورش محکم کرد.
_ ولم کن!
_ منو میبخشی؟
_ نه!
_ خواهش میکنم عزیزم
_ گمشو! من اسباب بازی نیستم که تا دلت رو زدم یه گوشه پرتم کنی!
_ تو قلب منی
_ دروغگوی عوضی! ولم کن!با شدت به عقب هلش داد و یونگی بلخره رهاش کرد. به مژه های خیس و صورتِ مرطوبش خیره شد.
جیمین با درماندگی اشک هاش رو پاک کرد و با جدیت اخطار داد:
_ دیگه نمیخوام ببینمت.....مثل سه ماه گذشته ازم دور شو!
تنه ای به مرد زد و از پله ها پایین رفت...🌼🌼🌼🌼🌼🌼
بلو رایتر💙🦋
خیلی خب، توله کارآگاه های من....بیاید جلو و فرضیه هاتون رو مطرح کنید🚬
یونگی چرا رفت و دلیل رفتارهاش چیه؟بیب بیب👇⭐
KAMU SEDANG MEMBACA
Who is she? [Yoonmin]~|completed
Fiksi Penggemar↴ేخلاصه باید چه جوابی به عشق اون مردِ اشرافی میداد؟ اون حتی یک زنِ واقعی هم نبود تا بتونه نیاز هاش رو برآورده کنه! یعنی تا کی باید یونگی رو پس میزد...؟ {پارت ها نسبتا کوتاهه) ⚠️قبل از شروع فیکشن، مقدمه رو مطالعه کنید و در صورت مغایرت داشتن با سلیقه...