رویات رو زندگی کن
_ چرا اینجاییم؟
_ که بتونی رویات رو زندگی کنی عزیزم
جیمین گیج پلک زد و یونگی با چشم هاش به سمتی اشاره کرد. پسرک به سمت اشاره مرد برگشت و تونست الیزا رو ببینه.
_ الیزا!
_ سلام هانی!یونگی کمرش رو گرفت و توضیح داد:
_ الیزا میخواد بهت باله یاد بده
با نگرانی به چهره مرد نگاه کرد و آهسته لب زد:
_ اگه بفهمه..!
_ اون میدونه
جیمین با چشمانی گرد شده پلکی زد و به ضرب سمت الیزا که با لبخند نگاهشون میکرد برگشت.
_ و..واقعا؟!
_ آره هانیدخترک با خوشرویی جواب داد و جیمین دستپاچه، نگاهش رو به یونگی داد. مرد با مهربونی سرش رو بوسید و گفت:
_ برات وسایل لازم رو گرفتم عزیزم. فقط کافیه بپوشی شون تا الیزا آموزش رو شروع کنه.
جیمین هنوزم متعجب و سرگردان اونجا ایستاده بود و مردمک هاش بین اون خواهر و برادر جابه جا میشد.
_ زودباش عزیزمیونگی کوتاه خندید و اون رو به سمتی کشید. پسرک رو به رختکن برد و روی صندلی نشاند.
مقابلش زانو زد و جعبه ای دستش داد. جیمین با شک نگاهی به جعبه و بعد به یونگی کرد.
مرد با چشمش اشاره زد و به باز کردن جعبه تشويقش کرد.جیمین در جعبه رو برداشت و با دیدن اون کفش پوینت صورتی، مردمک هاش گشاد و چراغونی شد.
_ دوستش داری؟
_ خیلی خوشگله!ولی لبخندش سریعا محو شد و خودش رو جلو کشید:
_ ولی الیزا از کجا فهمید؟
گونه پسرش رو نوازش کرد و بهش اطمینان داد:
_ من بهش گفتم. الان نگران اینش نباش عزیزم. کفش هات منتظرنچشم های مظلومش رو بوسید و کمکش کرد برای اولین بار اون کفش ها رو بپا کنه.
جیمین واقعا هیجان داشت!بلخره میتونست برقصه و حس خوشایند و شیرینش رو زیر دندان هاش حس کنه!
اون واقعا از یونگی ممنون بود.🌼🌼🌼🌼🌼🌼
بلو رایتر💙🦋
واقعا نمیدونم دوسال بدون هوسوک قراره چطور برام بگذره....
بعد از لایوش یه بغض فاکینگ سگی دارم....
فکر کنم امشب بالشم قراره خیس بشه🚬هوهو👇⭐
YOU ARE READING
Who is she? [Yoonmin]~|completed
Fanfiction↴ేخلاصه باید چه جوابی به عشق اون مردِ اشرافی میداد؟ اون حتی یک زنِ واقعی هم نبود تا بتونه نیاز هاش رو برآورده کنه! یعنی تا کی باید یونگی رو پس میزد...؟ {پارت ها نسبتا کوتاهه) ⚠️قبل از شروع فیکشن، مقدمه رو مطالعه کنید و در صورت مغایرت داشتن با سلیقه...