ᬊ᭄02⇝Judy

1.2K 313 60
                                    

جودی

مردمک های لبریز از استرسش، مدام وجب به وجبش رو درون آینه رصد میکرد.

_ وقته رفتنه جیمین
پسر با نگرانی سمت خواهرش برگشت و پرسید:
_ چطوره؟ خوب شدم؟

لیسا نگاهی به سر و وضع برادرش انداخت؛ به طرز عجیبی لباسِ زنانه اش، خیلی خوب تن اون پسر رو قاب گرفته بود. حتی اون لباسِ آبی رنگی که به تن برادرش اونطور زیبا نشسته بود، بیشتر از خودش به جیمین می‌اومد.

موهای نیمه کوتاهِ برنزه ایش رو پشتش جمع کرده بود و چتری هاش، با سماجت مثل آبشار روی چهره آرایش شده اش، سرازیر شده بود.

لبخندی زد که چشم هاش تنگ شد.
_ فوق العاده شدی عزیزم. حتی زیبا تر از من و هر زن دیگه ای

جیمین با خجالت، لبخندی زد و بوسه ای از خواهرش، روی گونه اش دریافت کرد.
_ دیگه داره دیر میشه. باید زودتر بریم.

با موافقت جیمین، هر دو راهی عمارت الیزا شدن.
_ خب، مرور می‌کنیم. اگه اتفاقی افتاد، فورا بهم میگی تا مهمونی رو ترک کنیم.
_ باشه
_ ازم جدا نمیشی
_ باشه
_ اگه گفتن اسمت چیه، چی میگی؟
_ جودی
_ و چه نسبتی با من داری؟
_ دختر عموی تو ام
_ خوبه عزیزم. خوبه

با دیدن نمای بیرونی عمارت، جیمین بازوی لیسا رو بغل کرد و گفت:
_ تو شلوغی ولم نکن
لیسا با شنیدن لحن التماس گونه و درمانده برادرش، قلبش با ناراحتی لرزید.

دست پسر رو نوازش کرد و بهش اطمینان داد:
_ حتی برای ثانیه ای هم رهات نمی‌کنم جودی
جیمین لبخندی بهش تقدیم کرد و هردو وارد محوطه عمارت شدند.

کالسکه ها، ردیف کنار هم چیده شده بودن و این موضوع رو به اطلاع جیمین می رساندن که داخل اون ساختمان، حسابی شلوغه!

بزاقش رو پایین فرستاد و محکم تر بازوی خواهرش رو چسبید. لیسا بدون اینکه نگاهش کنه، دستش رو نوازش کرد و سمت ورودی عمارت قدم برداشت.
با وارد شدن به فضای داخلی خانه، گرما و نور، به آغوش کشید شون و باعث شد جیمین چند بار پشت هم پلک بزنه.

_ لیسا!
صدای دخترونه ای، اسم خواهرش رو تقریبا جیغ زد و توجه شون رو جلب کرد. ثانیه ای بعد، لیسا بین بازو های ظریف الیزا حبس شد و باعث خنده دخترک شد.
_ دیر کردی!

الیزا صورتش رو عقب کشید و گلایه کرد.
_ متاسفم، آماده شدنمون یکم طول کشید.
مسلما لیسا هیچ وقت قرار نبود بگه که بخاطر وسواس برادر عزیزش سر انتخاب لباس و مدل مو، اینقدر دیر کردن.

الیزا به پشت لیسا-جایی که جیمین ایستاده بود- نگاه کرد و با لبخند و کنجکاوی پرسید:
_ بانو کی باشن؟
لیسا دستش رو پشت کمر جیمین گذاشت و پسر رو به کنار خودش راهنمایی کرد.
_ ایشون دختر عموی منه

الیزا با خوش رویی، دستش رو سمت جیمین که با خجالت و معذب کنار لیسا ایستاده بود، دراز کرد:
_ از آشنایی باهات خوشوقتم! الیزا هستم
جیمین با لطافت دست ظریف دخترک رو گرفت و با لبخند خودش رو معرفی کرد:
_ همچنین....جودی هستم
_ خوش اومدی جودی. از خودتون پذیرایی کنید

با دستش به سالن پذیرایی که لبریز از مهمان بود، اشاره کرد و سمت باقی مهمان ها که تازه اومده بودن، رفت.

لیسا با هیجان لبخندی زد و گفت:
_ دیدی متوجه نشد! حالا وقتشه که از مهمونی لذت ببریم.
جیمینم هم با شور و شوق تابید کرد و خواهرش رو دنبال کرد.

خیلی سریع به باقی دوستان لیسا هم معرفی شد و بازم کسی متوجه جنسیت ثانوی اش نشد.
اینکه همه به چشم یک زن نگاهش میکردن، حس خوشایندی بهش میداد.

_ خدای من، چه پوست خوبی داری!
یکی از دختران جمع، خطاب به جیمین گفت و توجهش رو جلب کرد.
پسر با متانت لبخندی زد و تعارف کرد:
_ خیلی ممنون....ولی به خوبی پوست شما نیست
دختر خندید و جوابش رو داد:
_ اینا همش بخاطر لوازم آرایشه! ببینم....از کرم خاصی استفاده میکنی؟

کرم مخصوص؟ خب، جیمین فقط صورتش رو با صابونی معمولی می‌شست و هیچ کدوم از اون کرم های دست‌ساز و گیاهیِ گرون قیمت رو مصرف نمی‌کرد.

_ راستش نه....
همهمه دخترا بالا گرفت:
_ واقعا؟! پس چطور اینقدر پوستت خوبه؟!
_ حتی همین الانم کرم و سفید کننده ای به پوستت نزدی!

جیمین که توسط دوست های خواهرش محاصره شده بود، نگاهِ درمانده اش رو به لیسا داد و تقاضای کمک کرد.
_ دختر عموم رو ول کنین دخترا! دارین میرید تو حلقش!

لیسا همون طور که مثل سد جلوی جیمین قرار میگرفت، غر زد و چشم غره بقیه رو دریافت کرد.
بازوی جیمین رو بغل کرد و کمی از جمع دور شد. جامِ نوشیدنی دستش داد که جیمین اعتراض کرد:
_ نمیخورم...مست می‌کنم!

لیسا چشمی چرخاند و جام رو تو صورت برادرش گرفت و غر زد:
_ با یه لیوان مست نمیکنی! حالا بخور
جیمین هم چشمی براش چرخاند و جام رو از دست خواهرِ لجبازش گرفت.

همون طور که محتویات درون جام رو می‌نوشید، با مردمک های کنجکاوش به مردم نگاه کرد. از وقتی وارد عمارت شده بود، نگاه های خیره مردان رو روی خودش حس کرده بود.

حالت عجیبی داشت....

اینکه اینطور بهت زل بزنن و ریز به ریز حرکاتت رو زیر نظر بگیرند، احساس عجیبی رو به جیمین منتقل میکرد.

البته از خواهرش شنیده بود که؛ "ما زن ها تمام عمرمون داریم این احساس عجیب رو تجربه میکنیم و بخاطر نگاه خیره مرد ها معذب میشیم، ولی کاری جر سکوت نمیکنیم. ولی وقتی خود مرد ها مورد هدف نگاه خیره زن ها میشن، دست پاشون رو سریع گم میکنن"

🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼

بلو رایتر💙🦋
وقتی داشتم ادیتش میزدم یاد پارت ضیافتِ افعی توی فیکشن انتقام افتادم:")🚬

تق‌تق👇⭐

Who is she? [Yoonmin]~|completed Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora