ᬊ᭄29⇝Our first spring

1K 294 85
                                    

اولین بهارِ ما

نسیم بهاری، مثل دستی نوازش گر از روی چمن های سبز و بلندِ دشت می‌گذشت و پرتو نرم و درخشان خورشید، به سطح آبِ رودخانه بوسه میزد.

جیمین عاشق فصل بهار بود.
دوست داشت که ساعت ها توی این هوا و فضای شادی آور دراز بکشه و به آسمان آبی نگاه کنه.

و البته که یونگی جامه عمل به این خواسته معصومانه پسرک پوشاند.

بخاطر همین بود که الان اونها اینجا بودن.
وسط جنگل و کنار رودخانه

_ زودباش یونگی. بیا دیگه!
جیمین با لجبازی پافشاری کرد و یونگی با درماندگی آهی کشید:
_ از خیس شدن بدم میاد
_ عه! بیا!.....قول میدم بدت نیاد
کوتاه بهش خندید و سری از تاسف تکون داد. پسرک چشمی براش چرخاند و جوراب شلواری توریش رو از پاهاش در آورد و کنار باقی لباس هاش انداخت.

حال تنها پیراهنِ نخیِ سفید رنگی به تن داشت که ارتفاعش تا بالای زانوهاش می‌رسید.
با هیجان سمت رودخانه قدم برداشت و اصلا متوجه نگاهِ خیره مردش نشد.

با احتیاط، انگشتِ پاش رو لحظه ای به آب زد و با حس کردن سرمای آب، با شور و شوق، خنده ای کرد و شانه هاش جمع شد.
با اینحال، ناگهانی وارد رودخانه شد و لرزی از بدنش گذشت.

_ اووووو! چقدر سرده!
لبه پیراهنش رو گرفت و بالا نگه داشت و به وسط رودخانه رفت. هرچند که دیگه دیر شده بود. پایین پیراهنش همین الان هم خیس شده بود و این رطوبت آهسته به سمت بالا حرکت می‌کرد.

هر چه جلو تر میرفت، عمق آب بیشتر و تعداد گل و برگ های لاله آبی بیشتر می‌شد.
با شنیدن صدای شالاپ آب، به پشت سرش نگاه کرد و با جای خالی یونگی مواجه شد.
ابرو هاش تابی به پایین برداشت و کاملا به طرف خشکی برگشت.

یونگی کجا بود..!؟

قبل از اینکه بخواد اراده کنه و از رودخانه بیرون بیاد، ناگهان به داخل آب کشید شد و جیغ خفه اش به هوا رفت.
کمتر از سه ثانیه بعد، همراه یونگی به روی آب اومد و نفس عمیقی کشید.

_ خدای من-.....ترسیدم!
با حرص ضربه ای به شانه لخت و خیس مرد زد و یونگی بدون توجه به غرغر هاش، با سرگرمی و لذت میخندید.

جیمین با دیدن لثه های صورتی و بامزه اش، اخم هاش باز شد و لبخندی به چهره مرد زد.
چشم های بسته و چین خورده یونگی رو بوسید و باعث شد خنده مرد، تبدیل به لبخندی محو بشه.

_ گفتی از خیس شدن بدت میاد
_ ولی نمیتونستم بدن نرم و خیست رو از دست بدم
با خجالت، تند تند پلک زد و گونه اش مثل همیشه آتیش گرفت.

کمر پسر رو محکم تر بین دستاش گرفت و پرسید:
_ حالا که کاملا خیس شدم، بیا شنا کنیم.
جیمین نگاهی به بالا تنه لخت مرد انداخت و دوباره نگاهش رو یه چشم های نافذ مرد داد.
_ شنا بلدی؟
سری به طرفین تکون داد و یونگی بعد از بوسیدن سینه تختش، گفت:
_ خودم بهت یاد میدم عزیزم.
و این آغازی بود برای شروع ترنم خنده های آنها....

و این آغازی بود برای شروع ترنم خنده های آنها

¡Ay! Esta imagen no sigue nuestras pautas de contenido. Para continuar la publicación, intente quitarla o subir otra.

🌼🌼🌼🌼🌼🌼

بلو رایتر💙🦋
برای پارت آخر آماده هستین بلوبری های من؟ :")

شرط نمی‌ذارم....ولی کامنت هاتون رو بذارید🚬

شالاپ شولوپ👇⭐

Who is she? [Yoonmin]~|completed Donde viven las historias. Descúbrelo ahora