اولین بهارِ ما
نسیم بهاری، مثل دستی نوازش گر از روی چمن های سبز و بلندِ دشت میگذشت و پرتو نرم و درخشان خورشید، به سطح آبِ رودخانه بوسه میزد.
جیمین عاشق فصل بهار بود.
دوست داشت که ساعت ها توی این هوا و فضای شادی آور دراز بکشه و به آسمان آبی نگاه کنه.و البته که یونگی جامه عمل به این خواسته معصومانه پسرک پوشاند.
بخاطر همین بود که الان اونها اینجا بودن.
وسط جنگل و کنار رودخانه_ زودباش یونگی. بیا دیگه!
جیمین با لجبازی پافشاری کرد و یونگی با درماندگی آهی کشید:
_ از خیس شدن بدم میاد
_ عه! بیا!.....قول میدم بدت نیاد
کوتاه بهش خندید و سری از تاسف تکون داد. پسرک چشمی براش چرخاند و جوراب شلواری توریش رو از پاهاش در آورد و کنار باقی لباس هاش انداخت.حال تنها پیراهنِ نخیِ سفید رنگی به تن داشت که ارتفاعش تا بالای زانوهاش میرسید.
با هیجان سمت رودخانه قدم برداشت و اصلا متوجه نگاهِ خیره مردش نشد.با احتیاط، انگشتِ پاش رو لحظه ای به آب زد و با حس کردن سرمای آب، با شور و شوق، خنده ای کرد و شانه هاش جمع شد.
با اینحال، ناگهانی وارد رودخانه شد و لرزی از بدنش گذشت._ اووووو! چقدر سرده!
لبه پیراهنش رو گرفت و بالا نگه داشت و به وسط رودخانه رفت. هرچند که دیگه دیر شده بود. پایین پیراهنش همین الان هم خیس شده بود و این رطوبت آهسته به سمت بالا حرکت میکرد.هر چه جلو تر میرفت، عمق آب بیشتر و تعداد گل و برگ های لاله آبی بیشتر میشد.
با شنیدن صدای شالاپ آب، به پشت سرش نگاه کرد و با جای خالی یونگی مواجه شد.
ابرو هاش تابی به پایین برداشت و کاملا به طرف خشکی برگشت.یونگی کجا بود..!؟
قبل از اینکه بخواد اراده کنه و از رودخانه بیرون بیاد، ناگهان به داخل آب کشید شد و جیغ خفه اش به هوا رفت.
کمتر از سه ثانیه بعد، همراه یونگی به روی آب اومد و نفس عمیقی کشید._ خدای من-.....ترسیدم!
با حرص ضربه ای به شانه لخت و خیس مرد زد و یونگی بدون توجه به غرغر هاش، با سرگرمی و لذت میخندید.جیمین با دیدن لثه های صورتی و بامزه اش، اخم هاش باز شد و لبخندی به چهره مرد زد.
چشم های بسته و چین خورده یونگی رو بوسید و باعث شد خنده مرد، تبدیل به لبخندی محو بشه._ گفتی از خیس شدن بدت میاد
_ ولی نمیتونستم بدن نرم و خیست رو از دست بدم
با خجالت، تند تند پلک زد و گونه اش مثل همیشه آتیش گرفت.کمر پسر رو محکم تر بین دستاش گرفت و پرسید:
_ حالا که کاملا خیس شدم، بیا شنا کنیم.
جیمین نگاهی به بالا تنه لخت مرد انداخت و دوباره نگاهش رو یه چشم های نافذ مرد داد.
_ شنا بلدی؟
سری به طرفین تکون داد و یونگی بعد از بوسیدن سینه تختش، گفت:
_ خودم بهت یاد میدم عزیزم.
و این آغازی بود برای شروع ترنم خنده های آنها....🌼🌼🌼🌼🌼🌼
بلو رایتر💙🦋
برای پارت آخر آماده هستین بلوبری های من؟ :")شرط نمیذارم....ولی کامنت هاتون رو بذارید🚬
شالاپ شولوپ👇⭐
ESTÁS LEYENDO
Who is she? [Yoonmin]~|completed
Fanfic↴ేخلاصه باید چه جوابی به عشق اون مردِ اشرافی میداد؟ اون حتی یک زنِ واقعی هم نبود تا بتونه نیاز هاش رو برآورده کنه! یعنی تا کی باید یونگی رو پس میزد...؟ {پارت ها نسبتا کوتاهه) ⚠️قبل از شروع فیکشن، مقدمه رو مطالعه کنید و در صورت مغایرت داشتن با سلیقه...