مهمانِ ناخوانده
ملحفه رو دور خودش پیچید و نیمی از صورتش رو درون بالش فرو برد. مردمک های روی کتی که روی پشتی صندلی بود، قفل شده بود.
اون شب، اونقدر با عجله مهمانی رو ترک کرد که یادش رفت کت سنگین یونگی رو بهش پس بده....
با خجالت صورتش رو توی بالش فرو برد و ناله ای کرد. چطور یادش رفت آخه!
یک هفته از اون ضیافت گذشته بود و جیمین هنوزم اقدامی برای پس فرستادن اون کت، نکرده بود.
_ بیدار شو مادمازل
صدای بلند خواهرش از جایی نزدیک در شنیده شد. جیمین اخمی کرد و با سماجت ملحفه رو بیشتر به دور خودش پیچید. میلی به بیدار شدن نداشت!_ دارم میرم سر کار. برگشتنی برات نون قندی میخرم!
پسرک چشم هاش و بست و وانمود کرد که خوابه.لیسا کفش های پاشینه دارش رو بپا کرد و با صدای بلند خداحافظی کرد و اونقدر در رو محکم بست که مطمئن بشه برادرش رو بیدار میکنه..!
جیمین، بخاطر اون صدای هولناک تو جاش لرزید و حس کرد که ستون و چهارچوب خونه هم مثل اون لرز خفیفی رو رد کردن.
ایشی گفت و ترجیح داد به خیره شدن به اون کت، ادامه بده.
نرم نرمک پشت پلک هاش گرم شد و بار دیگه بخواب رفت.....
با پیچیدن صدای تقه هایی که به بدنه درِ خانه میخورد، پلک های سنگینش با تنبلی از هم فاصله گرفت و اولین چیزی که دید، اون کت بود.
چند بار پلک زد و بار دیگه صدای تقه هارو شنید.
با حرص، پاهاش رو حرکت داد و ملحفه رو از روی خودش کنار زد که بخاطر سرما، بدنش لرزید.پیراهن حریری، روی لباس خوابِ ساتنِ زنانه ای که به تن داشت، پوشید و قدم های خشمگینش رو سمت در برداشت.
_ صدبار گفتم با خودت کلید ببر لیسا!با شدت در رو باز کرد، و اصلا انتظار نداشت جای دیدن چهره شیطانی خواهرِ کوچکش، چهره متعجبِ یونگی رو ببینه.
_ اوه...یونگی...؟اسم مرد، آهسته از بین لب های نیمه بازش فرار کرد. یونگی پلکی زد و فورا لبخندی به چهره تازه از خواب بیدار شده جیمین زد:
_ صبح بخیر...؟مسلما صبح نبود. ساعت، حدود 12 ظهر بود و آفتاب پاییزی، وسط آسمون قرار داشت.
جیمین به خودش آمد و اولین کاری که به ذهنش رسید رو انجام داد:
_ خ..خوش اومدین....بفرمایید داخل!
یونگی که انگار منتظر همین تعارف بود، فورا قبول کرد و پشت سرِ جیمین وارد شد.پسرک، یونگی رو سمت سالن راهنمایی کرد و خودش فورا به طرف آشپزخانه دوید!
اونقدر از حضور ناگهانی مرد هول کرده بود، که به کل فراموش کرد چی به تن داره....
BINABASA MO ANG
Who is she? [Yoonmin]~|completed
Fanfiction↴ేخلاصه باید چه جوابی به عشق اون مردِ اشرافی میداد؟ اون حتی یک زنِ واقعی هم نبود تا بتونه نیاز هاش رو برآورده کنه! یعنی تا کی باید یونگی رو پس میزد...؟ {پارت ها نسبتا کوتاهه) ⚠️قبل از شروع فیکشن، مقدمه رو مطالعه کنید و در صورت مغایرت داشتن با سلیقه...