ᬊ᭄30⇝Family celebration

1.4K 357 184
                                    

جشن خانوادگی

جیمین بار دیگه توی این خانه ایستاده بود. اما این بار با این تفاوت که، دیگه فضای خانه سرد و خالی نبود.
حال دکوراسیون داخلیش به زیبایی چیده شده بود و اصالت اروپا رو نشان می‌داد.

_ خوشت میاد عزیزم؟
همون طور که از پشت سرش رو روی شانه های استخوانی پسرک می‌گذاشت، پرسید.
جیمین دست هایی که دور کمرش حلقه شده بود رو نوازش کرد و با چشمانی که رو به خیسی میرفت، سری تکون داد:
_ آره. خیلی خیلی قشنگه.....اتاق ما کجاست؟
_ طبقه بالا

با هم، پله هارو طی کردن و یونگی اتاقِ نورگیر و بزرگی رو نشان پسرک داد.
پرده ها کشیده شده بود و نورخورشید آزادانه روی ملحفه های مرتب و فرش پهن شدهِ کف اتاق، می تابید.

_ اگه از چیزی خوشت نیومده، میتونی بگی تا اونجوری که دوستش داری عوضش کنم عزیزم
_ نه...همین جوری خوبه. خیلی دوستش دارم

جیمین هنوزم باورش نمیشد که داره یک زندگی برای خودش تشکیل میده.
اونم با مردِ محبوبش!
داره با کسی زندگی میکنه که همون جوری که هست عاشقانه بهش علاقه می‌ورزه

براش مهم نیست که موهاش بلنده
براش مهم نیست که لباس های زنانه می‌پوشه
براش مهم نیست که سعی داره شبیه یک زن رفتار کنه

یونگی عاشقش بود.

عشقی که به جیمین ثابت شده بود و جای هیچ شک و تردیدی رو براش نمیذاشت.
تنها چیزی که الان میخواست این بود که تا ابد با همین مرد زیر همین سقف زندگی کنه.
صبح ها بین بازوی ورزیده اش بیدار شه و تا شب پرستش های مرد رو ببینه.

_ باید یه جشن کوچولو بگیریم
یونگی اعلام کرد و جیمین با تکون دادن سرش موافقت کرد.
_ همین امشب

.......
.......

یک جشنِ خانوادگی
با خانواده جیمین
با خواهرِ نازنینش
با مردِ عاشقش
با دوستِ عزیزش و نامزدِ مو طلاییش

همون روز که دست الیزا توسط جک بوسیده شد، جیمین این لحظه رو پیش بینی میکرد.

_ اینکه دیگه تو خونه نیستی....یکم عجیبه...
لیسا با لبخندی محو گفت و جیمین شانه اش رو بغل کرد.
_ زود به زود بهت سر میزنم

الیزا جامِ شراب رو از لبش فاصله داد و با جدیت گفت:
_ من میدونم چی خوبش میکنه
همه با چشمانی منتظر بهش خیره شدن و الیزا با غرور گفت:
_ شوهر!
لیسا چشمی بر خلاف بقیه که میخندیدن، چرخاند و چیشی کرد.

_ یه مورد خوب سراغ دارم. تاجره! برو بیایی داره برای خودش-
_ خیلی خب حرفم رو پس میگیرم
لیسا وسط حرف الیزا پرید و ساکتش کرد.
جک همون طور که به کَل کل های دو دختر بی صدا میخندید، کمر الیزا رو نوازش میکرد و سعی داشت آرومش کنه.

اون لحظات خیلی شیرین و دلچسب بود.
جیمین حس میکرد دورتر ازشون نشسته و داره از درون قابی طلاکوب شده، به این منظره صمیمی و گرم نگاه میکنه.

اینکه افراد مهم زندگیش لبخند به لب دارن و دورش هستن، براش مثل یک اثر هنری بود.

"دوست تون دارم..."

با خودش گفت و چشم هاش حلال ماه رو درون خودشون بلعیدن.

اما کسی بود که از فاصله ای چند سانتی متری، با شیفتگی به چشم های بسته و لبخندِ درخشانش نگاه میکرد و لب هاش هر ثانیه بیشتر کش می اومد.....

🌼پایان🌼
🌼🌼🌼🌼🌼🌼

بلو رایتر💙🦋


(بنده واقعا متاسفم. این پارت قرار بود دیشب آپ بشه ولی بلو روی گوشی خوابش برد-...)

خب....دخترکم کنار شما به پایان رسید.
ممنون از تک‌تک حمایت و همراهی هاتون🫂🤍

ایدهِ محوی از فصل دوم این فیک توی ذهنم هست
و احیانا تابستون روش کار کنم🚬

با اینحال....بازم ممنونم💙
*سعی در گریه نکردن....*

بلو اندازه یک اقیانوس دوست تون داره🤍🌊

برای کار های بیشتر، اکانت رو فالو کنید~

برای آخرین بار؟👇⭐

Who is she? [Yoonmin]~|completed Where stories live. Discover now