یک مردِ واقعی
جام رو از لبش فاصله داد و بخاطر خستگی پاهاش، دنبال یک صندلی خالی گشت.
_ میشه بشینیم؟ کف پاهام گزگز میکنه
در گوش خواهرش پچ زد و لیسا سری تکون داد:
_ تو برو....من الان میام
_ باشهروی اولین صندلی خالی جای گرفت و به مایع سرخی که درون جامی که هنوز در دستش بود، نگاه کرد.
_ امشب خیلی شلوغه
با شنیدن صدای مردانه ای، دقیقا از کنارش، از افکارش خارج شد و آهسته سمت مرد برگشت.نگاهِ مرد از جمعیت گرفته شد و به صورت آرام جیمین داده شد.
_ تنها تشریف آوردین؟جیمین سعی کرد هول نکنه و بند رو مقابل مردی که خیال میکرد اون یک زنه، به آب نده!
هول زده، نگاهش رو سریع از مردمک های تیز و براقِ مرد گرفت و به دستش داد:
_ با دختر عموم اینجامبا صدایی آهسته و نازک شده، جواب مردِ منتظرِ کنارش رو داد. مرد که از لحظه ورود جیمین به عمارت، شیفته حرکات و چهره پسر شده بود، دستش رو سمتش دراز کرد و بهش خیره شد و جیمین ناخواسته به درخواستش مهر تایید زد:
_ یونگی اردن هستم، بانوخودش رو معرفی کرد و بوسه ای به پشت دستِ لطیفِ پسر زد. جیمین لبخندی خجل بهش تقدیم و سری برای احترام خم کرد:
_ جودی باردو
_ باردو؟
_ دختر عموی لیسا باردو...هستمکوتاه جواب داد و سعی کرد از نگاه کردن به چشم های مرد، خودداری کنه. صورتش رو به سمت مخالف چرخاند و دنبال راهِ فراری گشت.
ترس اینکه هر لحظه هویتش فاش بشه، باعث تپش شدید قلبش میشد.
بدون اینکه چیزی به یونگی که همچنان بهش خیره بود بگه، سمت سالن ورودی رفت.
کنار پنجره ایستاد و به درشکه بانان که توی سرما دور هم جمع شده بودند و میخندیدن، نگاه کرد._ دوست دارید قدمی در باغ بزنیم...حس میکنم بخاطر شلوغی اینجا آزرده شدین
بازم اون تُن صدای بم و نجیب رو کنار گوشش شنید و شونه هاش جمع شد.جیمین واقعا دوست داشت از این شلوغی و همهمه فاصله بگیره، ولی نمیخواست با یک مرد تنها باشه.
اصلا قول داده بود که از لیسا جدا نشه!
اگه این مرد جنسیتش رو میفهمید چی!سری به طرفین تکون داد:
_ فکر نکنم لیسا خوشش بیاد....
یونگی که هرلحظه شیفته حرکات خجالت زده و ظریف اون پسر میشد، نگاهی به لیسا که کمی دورتر ایستاده بود انداخت.
_ نگران نباش جودی....من مراقبت هستم و فکر نکنم لیسا خوره ای بهت بگیرهدستش رو با احترام سمت جیمین دراز کرد و منتظر بهش خیره شد.
پسرک برای آخرین بار نگاهی به خواهرِ خندانش انداخت و بلخره دل رو به دریا زد.
ESTÁS LEYENDO
Who is she? [Yoonmin]~|completed
Fanfic↴ేخلاصه باید چه جوابی به عشق اون مردِ اشرافی میداد؟ اون حتی یک زنِ واقعی هم نبود تا بتونه نیاز هاش رو برآورده کنه! یعنی تا کی باید یونگی رو پس میزد...؟ {پارت ها نسبتا کوتاهه) ⚠️قبل از شروع فیکشن، مقدمه رو مطالعه کنید و در صورت مغایرت داشتن با سلیقه...