چطور فهمیدی؟
لیسا قبل از اینکه کفشش رو بپا کنه، با صدای آهسته ای پچ زد:
_ تو اتاقشه....فکر کنم خوابهمرد سری تکون داد و لیسا کمی دم در تردید کرد. ولی در آخر سری برای یونگی خم کرد و از خانه خارج شد.
مرد با قدم هایی بی صدا راه اتاق پسرک رو در پیش گرفت و به اون گوله زیر ملحفه نگاه کرد.کنارش نشست با صدایی آروم گفت:
_ عزیزم؟
پسرک زیر ملحفه لرزید و بیشتر تو خودش جمع شد.
_ میای بیرون؟ میذاری نگاهت کنم؟
جیمین لبش رو گزید و یونگی با ملایمت ادامه داد:
_ دلم برات تنگ شده عزیزم. بیا بیرون. نمیخوای باهام حرف بزنی؟بلخره انگشت هاش بیرون خزید و لبه ملحفه رو توی مشتش گرفت و تا چشم هاش پایین کشید.
مرد لبخندی بهش زد و توی صورتش خم شد. لب هاش نرم روی پیشانی پسر نشست و پلک های جیمین روی هم افتاد._ صورت زیبات رو نشونم بده زندگیم.
با مردمک های براقش پلکی زد و بلخره به خواسته مرد تن داد.
به تاج تخت داد و به ملحفه زل زد._ نگاهم نمیکنی؟
ملحفه رو دور انگشتش پیچید و مردمک هاش رو دزدید.
_ جیمین؟
با شنیدن اسمش از زبان مرد، فورا نگاهش کرد و یونگی با پیروزی لبخندی زد._ از....کجا فهمیدی..؟
با صدایی آهسته و گرفته پرسید و یونگی اخمی کرد.
_ چیزی خوردی؟
جیمین با تعجب پلکی زد و سری به طرفین تکون داد.اخم مرد غلیظ تر شد. اون پسر همین جوریش هم بخاطر رژیم خودسری که برای حفظ و شبیه سازی اندامش به هیکل یک زن میگرفت، لاغر و ریزه میزه بود و یونگی هیچ ایده ای نداشت که چه مدته که بخاطر ناراحتی و ذهن درگیرش، چیزی نخورده.
قبل از اینکه قصد کنه برای آوردن وعده ای برای پسرک اتاق رو ترک کنه، جیمین چنگی به آستینش زد:
_ نرو...!
از بالا به چشم های ملتمسش نگاه کرد و دوباره کنارش نشست._ چطور فهمیدی؟
بار دیگه سؤالش رو تکرار کرد و یونگی بلخره جوابش رو داد:
_ من یه مَردم....همجنس خودم رو به خوبی میشناسم
به پاهاش نگاه کرد و ادامه داد:
_ و...بدن یک زنم خوب میشناسمبار دیگه نگاهش رو از مرد دزدید و به بدن خودش نگاه کرد. غمگین پلکی زد و پاهاش رو زیر ملحفه تو شکمش جمع کرد.
_ پس...چرا اینجایی؟
یونگی نگاهش کرد:
_ برت گردونم خونه
_ چرا؟ من...زن نیستم
_ مگه من گفتم که زن میخوام؟
با مردمک های اندوهگین و دلخورش به مرد نگاه کرد:
_ چرا من؟
_ چون تو جیمینیبا دیدن سکوت پسر، ادامه داد:
_ اون دوماهی که نبودم-
_ فهمیده بودی؟
_ آره....اون لحظه خشمگين بودم. حس میکردم ازم کلاه برداری شده.
پسرک با خجالت و شرمندگی انگشت هاش رو چلوند._ بخاطر همین رفتم. دیگه نمیخواستم باهات چشم تو چشم بشم. میخواستم فراموشت کنم.
_ کردی..؟
_ نه. نتونستم. قلبم هنوزم برای دیدنت تو خودش مچاله میشد و ابراز دلتنگی میکرد.میتونست توی نگاهِ جیمین جمله "دروغ میگی" رو تشخیص بده.
_ به چشم هات قسم که راست میگم عزیزم
_ دوستم داری..؟میتونست انعکاس خودش رو درون گوی های مظلومش ببینه.
_ عاشقتم🌼🌼🌼🌼🌼🌼
بلو رایتر💙🦋
خب...کیا درست حدس زده بودن؟
اینم در نظر بگیرید که موقعیت های زیادی توی داستان اتفاق افتاد که میتونستن کنت یونگی رو متوجه جنسیت اصلی جیمین بکنن.فیششش👇⭐
YOU ARE READING
Who is she? [Yoonmin]~|completed
Fanfiction↴ేخلاصه باید چه جوابی به عشق اون مردِ اشرافی میداد؟ اون حتی یک زنِ واقعی هم نبود تا بتونه نیاز هاش رو برآورده کنه! یعنی تا کی باید یونگی رو پس میزد...؟ {پارت ها نسبتا کوتاهه) ⚠️قبل از شروع فیکشن، مقدمه رو مطالعه کنید و در صورت مغایرت داشتن با سلیقه...