جیمین
وقتی یک دروغ رو بار ها و بار ها تکرارش کنی، از یک جا به بعد، حتی خودتم باورت میشه. مغزت گول میخوره و اون دروغ رو یک جوری لا به لای خاطراتت جاش میده که حتی لحظه ای شک نمیکنی که این خاطرات دروغین هیچ وقت اتفاق نیوفتادن.
ولی تنها یک تلنگر کافیه....یک کلمه کلیدی که بهت تشر بزنه؛ به خودت بیا! همه اینا یه دروغِ لعنتیه!
برای پسرک، اون کلمه کلیدی؛ "جیمین" بود.
وقتی که با شیطنت روی تخت خوابِ مرد نشست و یونگی کنترلش رو از دست داد.
روش خیمه زد و از بالا، به موهای آشفته و پخش شده اش نگاه کرد. به چشم های معصوم و در عین حال بازیگوشِ پسرک و به لبخندِ شگفت زده اش....
تمام این مدت با صبر و حوصله خودش رو کنترل کرد تا آروم آروم به جیمین نزدیک بشه که مبادا بخاطرِ کارهاش پسرک اذیت و معذب کنه.
حتی دلش نمیاومد به اون زیبایی دست درازی کنه. با اینحال نتونست جلوی روحِ سرکشش رو بگیره.با بی طاقتی صورتش رو توی گردن پسر فرو برد و عمیق رایحه اش رو نفس کشید.
قفسه سینه جیمین با هیجان بالا و پایین میشد و منتظر حرکت بعدی مرد بود.
لب های باریک مرد، به نرمی روی پوستِ گرمش نشست و بوسیدش.دقایق طولانی رو صرف بوسیدنِ پوستِ شکریش کرد و اصلا متوجه نبود که شدت بوسه هاش داره عمیق تر و محکم تر میشه. طوری که لب هاش روی گردن و شانهِ جیمین، رز های سرخ و ارغوانی می کاشت.
این شدت باعث بیتابی هر دوشون شده بود. یونگی میخواست همین الان از شر اون پیراهن زنانه خلاص بشه تا بتونه اندام پسرکش رو آزادانه لمس و نوازش کنه.
دستِ خواستنی جیمین بین تار های حالت دارِ یونگی میخزید و با ناله های ریز و ناخواسته ای که از بین لب های متورم و براقش فرار میکرد، حد نیازش رو به مرد نشون میداد.
_ آه...ی..یونگی...
اصلا فکرش رو نمیکرد شوخیش به اینجا کشیده بشه. ولی اونقدر مستِ لذت شده بود که حتی نمیتونست درست فکر کنه!
مسیر بوسه هاش به سمت ترقوه و قفسه سینه اش رفت. انگشت های کشیده اش لبه پیراهنش رو گیر انداخت و سعی کرد پایین بکشتش.
میخواست سینه تخت و سفیدش رو فتح کنه و نبضِ قلبِ پسرک رو زیر لب هاش حس کنه.
بخاطر گازی که از ترقوه اش گرفته شد، هیسی کشید و چنگی به موهای مرد انداخت. ناله ای از درد و لذت کرد و باعث شد یونگی با بی طاقتی اسمش رو صدا کنه:
_ آه...جیمین....اسمش مثل یک دستِ پهن و سنگین، روی گونه اش کوبیده شد و باعث شد پلک های خمارش با شدت بپره.
مرد رو آروم به عقب هل داد.
گیج بود.
به گوش هاش شک کرده بود._ چ..چی گفتی؟
یونگی که هنوز تو حال خودش بود، با سوال نگاهش کرد و سعی کرد کلماتی که از دهان پسر خارج میشه رو تحلیل کنه. وقتی به یاد آورد که چی پسرک رو صدا کرده، سعی کرد یه جوری گند کاریش رو جمع کنه:
_ بهش فکر نکن عزیزم....خواست به ادامه کارش بپردازه که جیمین با شدت مانعش شد.
_ من....نمیفهمم....
_ بعدا راجبش حرف میزنیم
خودش رو عقب کشید و بلند شد:
_ نمیفهمم چی میگی....و نه میفهمم که چی میخوای..!از روی تخت بلند شد و گیج به اطراف نگاه کرد. یونگی با کلافگی موهاش رو عقب فرستاد.
کاش فقط جلوی دهنش رو میگرفت!جیمین بدون اینکه چیزی بگه، سمت در فرار کرد و یونگی اجازه داد که بره....
اون شوکه بود. نیاز به تنهایی داشت...🌼🌼🌼🌼🌼🌼
بلو رایتر💙🦋
تو خماری میذارم تون
اصلا هم دلم به رحم نمیاد....🚬یاح یاح یاح👇⭐
ESTÁS LEYENDO
Who is she? [Yoonmin]~|completed
Fanfic↴ేخلاصه باید چه جوابی به عشق اون مردِ اشرافی میداد؟ اون حتی یک زنِ واقعی هم نبود تا بتونه نیاز هاش رو برآورده کنه! یعنی تا کی باید یونگی رو پس میزد...؟ {پارت ها نسبتا کوتاهه) ⚠️قبل از شروع فیکشن، مقدمه رو مطالعه کنید و در صورت مغایرت داشتن با سلیقه...