خونهِ ما
دور خودش چرخید و با چشم های کنجکاوش که درشت شده بود، به فضای سرد و خالیِ خونه نگاه کرد.
دامنِ پفیش با ورجه ورجه هایی که میکرد، مدام تکون میخورد و میچرخید.
چشم های دلداده مرد، روی اندام پسرک قفل بود و با لذت نگاهش میکرد._ اینجا...کجاست؟
_ خونه مون
پاهاش به زمین میخ شد و با تردید سمت مرد برگشت:
_ چی...؟
_ خونه مونتند تند پلک زد و بار دیگه اطراف رو نگاه کرد. چشم هاش ستاره بارون شده بود و لب هاش داشت آروم آروم کش میاومد.
_ خونه مون؟!
_ آره عزیزم. خونه ما
با نفس خندید و با ذوق رو پاهاش وول خورد.
_ واقعا؟ با...باهم زندگی میکنیم؟!
_ آره عزیز دلم. دوست داری؟
_ عاشقشم!مستانه خندید و خودش رو تو آغوش مردش انداخت. شور و شوقی که داشت به یونگی هم تزریق شد.
اون لحظه اصلا به این مسئله که یونگی هنوز جنسیتش رو نمیدونه فکر نکرد.
به اینکه مرد داره خونه رویا هاشو با پسری که خودش رو جای زن قالب کرده، میسازه فکر نکرد.
حتی خودش هم باورش شده بود که یک زنه
زنی که میتونه همسر و شریک زندگی یونگی باشه و باهاش توی این خونه عشق بازی کنه....اون لحظه به هیچ کدوم از اون حقیقت های واقعی و تلخ فکر نکرد و گذاشت دروغِ شیرینش، جسم و روحش رو درون خودش ببلعه...
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
بلو رایتر💙🦋
دیگه واسه دخترکم کامنت نمیذارین؟😔🚬
با همه تون بهم میزنم *دراما کوئینهوهو👇⭐
ESTÁS LEYENDO
Who is she? [Yoonmin]~|completed
Fanfic↴ేخلاصه باید چه جوابی به عشق اون مردِ اشرافی میداد؟ اون حتی یک زنِ واقعی هم نبود تا بتونه نیاز هاش رو برآورده کنه! یعنی تا کی باید یونگی رو پس میزد...؟ {پارت ها نسبتا کوتاهه) ⚠️قبل از شروع فیکشن، مقدمه رو مطالعه کنید و در صورت مغایرت داشتن با سلیقه...