سئول - 2002
نگاهی به شیب کوچه ی خونه جدیدشون انداخت، تنها نگرانیش این بود که نکنه تو این شیب زیاد نتونه بازی مورد علاقه شو بکنه. بخاطر کار باباش مجبور بودن هرچند وقت یک بار خونشون رو عوض کنن برای همین هم تو این سن کمش به هیچ کدوم از خونه هاشون عادت نکرده بود، فقط یک جا میخواست که بتونه تا زمانی که پاهاش درد میگیره با دوچرخه بنفش رنگش بازی کنه.وقتی وارد خونه شدن نگاه بامزه ای تحویل نونا سویونیش داد و دویید سمت اتاقی که بنظر میومد مال اون دوتا باشه. اتاق تقریبا بزرگی بود و این یعنی میتونست اگر دوستی تو این محله پیدا کرد، دعوتش کنه و اینجا باهم بازی کنن البته اگه نونا سویونی اجازه میداد، بلاخره اینجا اتاق اونم بود.
-بچه ها دوباره بهتون یادآوری نکنم، باشه؟
سویون چشم غره ای رفت و مشغول آویزون کردن لباساش شد.
-بابا سر هر خونه عوض کردن اینو میگی، "دوست پیدا کردن ممنوع!"
-من فقط صلاحتون رو میخوام چون معلوم نیست کی دوباره از این خونه بریم.
جونگکوکی هیچ وقت نشون نمیداد ولی همیشه ناراحت بود که چرا نمیتونه دوست صمیمی داشته باشه؟ هر چی که باشه اون فقط یه بچه ی شش ساله بود و بچگیش رو فقط با نوناش گذرونده بود. نه اینکه دوستی نداشته باشه ولی همیشه ازشون بعد مدتی خیلی دور میشد و نمیتونست اونارو ببینه یا باهاشون بازی کنه برای همین سریع فراموش میشدن و این قلب جونگکوک کوچیک ما رو آزار میداد.
لب و لوچه آویزون پسر کوچیک خانواده از نگاه مامان دور نموند برای همین سریع رفت پیشش و بغلش کرد.
-کوکی من دوست داره امشب شام چی بخوره؟
سویون که این حرف رو شنید بود سریع با ذوق اومد پیش مامان و داداش کوچک ترش.
-من و کوکی عاشق پیتزاییم.
مینجی عاشق این ذوق بچهاش بود و نمیخواست ذوقشون رو کور کنه برای همین رفت تا از مینسو که تو حیاط کوچک خونه جدیدشون در حال سیگار کشیدن بود بخواد تا برای شامشون وسایل بخره.
-----
طولی نکشید که سویونی و کوکی کوچولو روی پارچه کوچیکی که روی زمین برای شام انداخته بودن به خواب رفتن.
-با آقای کیم حرف زدم...
-خب؟
-میگفت احتمالا تو این اداره یکم بیشتر میمونم. واقعا خسته شدم از بس که جابجا شدیم. وضعیت بچه ها بیشتر ناراحتم میکنه.
نگاهی به بچه ها کرد. اونا زیباترین بچه های دنیا از نظر جفتشون بودن و پیششون بخاطر زندگی پر استرسی که بخاطر کارش براشون ساخته بود، شرمنده بود. اون بچه ها لیاقت زندگی بهتری داشتن.
YOU ARE READING
Forget me not🌘 (kookv)
Fanfictionزخم ها گاهی یادآور یک درد، آسیب دیدگی، تصادف یا حتی انسان هاست... ما خودمون که تصمیم میگیریم درد اون زخم رو از یاد ببریم یا ثبتش کنیم... -چرا وقتی منو دیدی، اومدی سمتم؟ چرا فقط به راهت ادامه ندادی؟ -میخواستم راهم رو با تو ادامه بدم! Genres: slice o...