پارت سی و سه؛ یادت باشه!

118 13 5
                                    


کیم تهیونگ - سال ۲۰۲۳

از موقعی که رفتی همه چی بهم خورد... حال من بد شد، حال تو بد شد، حال یه دنیا بد شد... حس قشنگمون، همون حسی که بهم میگفتی فقط با تو میتونم تجربه کنم، اون رو یادت رفت؟ جونگکوکم من برای اینکه با تو نباشم خیلی ضعیفم، تو بال من بودی... هر چی بشه باز هم عاشقت میمونم، در واقع بلد نیستم عاشقت نباشم، تقصیر من هم نیست، مثل تو دیگه وجود نداره، نمیشه عاشقت نبود...!

...................................................

-آقای کیم، برام یه چیزی تو این گزارش خیلی جالبه!

تهیونگ لپتاپش رو بست و در حالی که آماده بود مردی که برای بار دوم مشتری دفترشون شده بود، پر حرف بازیاشو تموم کنه و دفتر رو تعطیل کنه، نگاه جدی ای انداخت تا مرد خندش رو جمع کنه:

-بله داشتم میگفتم! دو صفحه آخر گزارش مطالبش با موضوع من فرق داره... نمیدونم شاید من متوجهش نمیشم؟!

تهیونگ دستش رو دراز کرد تا برگه های زیادی که دست اون مرد بود رو بگیره و نگاهی بهشون بندازه... بعید نبود که گزارش مشکلاتی داشته باشه چون دقیقا دو صفحه آخر رو موقعی تهیونگ جمع بندی کرد که با جونگکوک قهر کرده بود و اصلا حال و حوصله کار نداشت اما مجبور بود هر جور شده این برگه ها رو به دست مشتری برسونه.

اون مرد با تمام بی سوادی که نسبت به کار و پروژش داشت، راست میگفت... تهیونگ گزارش اشتباهی رو تایپ و نهایی کرده بود.

-بله درست میگید. من عذر میخوام برای مشکلی که پیش اومده.

مرد نسبتا جوان لبخند صدا داری زد و برگه ها رو گرفت:

-نه مشکلی نیست. نیازی به عذر خواهی نیست. من حس میکنم حالتون خوب نیست، یعنی منظورم اینه که دفعه قبلی سر حال تر بودید... الان یکم... در هر صورت، مهم نیست، من خودم این دو صفحه رو ویرایش میکنم.

تهیونگ سری تکون داد و از خدا خواسته قبول کرد... هیچ جون اضافی ای برای ایجاد تغییر تو اون گزارش نداشت، اون پروژه رو حتی هیونجین قبول کرده بود چون تهیونگ همچین موضوع ساده و بی مفهومی رو قبول نمیکرد برای همین از شروع کار تا آخرش، بی حوصله در حال انجام دادنش بود، مخصوصا که هیونجین رو کنارش نداشت.

-ممنونم!

مرد کیف بزرگش رو برداشت و در حالی که به سمت در دفتر قدم بر میداشت رو به تهیونگ کرد:

-منشیم رو میفرستم برای پرداخت هزینه. به امید همکاری مجدد!

تهیونگ لبخند زورکی ای زد و در رو پشت سر اون مرد بست... نفس عمیقی کشید تا بتونه کلافه بودنش رو کمی کنترل کنه، اما یه چیزی درونش بهش اجازه نفس کشیدن و آروم بودن نمیداد.

برای اینکه مطمئن بشه اون مرد رو دوباره نمیبینه، در دفتر رو قفل کرد و تصمیم گرفت چند دقیقه دیگه دفتر رو ترک کنه... روی صندلی هیونجین نشست و لیوان آبی که روی میز بود رو سر کشید... یعنی الان جونگکوک هم مثل اون بهم ریخته بود؟ اصلا براش مهم بود یا بی اهمیت، داشت با دوست دختر سابقش وقت میگذروند؟!

Forget me not🌘 (kookv)Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang