پارت یازدهم؛ چشم های درشت جونگکوک!

204 34 6
                                    

*این پارت اسمات کوچولویی داره، اگه دوست ندارید فقط رد شید و به پارت ویکوکش برسید🩷*

.......................................

فلیکس نگاهش رو از بوم گرفت و به هیونجین داد... فلیکس خیلی به هیونجین نزدیک بود و نمیتونست به لب های صورتی رنگ پسر نگاه نکنه...

نگاه فلیکس واضحا بین لب ها و چشم های هیونجین سفر میکرد... و این نگاه انقدر سنگین بود که باعث شد هیونجین آب دهنش رو قورت بده... فلیکس باید نگاه کردن به لب هاش رو تموم میکرد وگرنه هیونجین نمیتونست خودش رو کنترل کنه...

فلیکس که نگاهش رو لب های هیونجین قفل شده بود... قدم کوتاهی به سمت هیونجین برداشت و به هیونجین این اجازه رو داد... اجازه اینکه بتونه بیشتر بهش نزدیک‌ بشه!!

هیونجین که دیگه نمیخواست بین اونها فاصله‌ای باشه... صورت فلیکس رو بین دستاش قاب کرد، از جاش بلند میشد و لب های فلیکس رو بین لب هاش فشرد...

هیونجین که با بوسیدن لب های پسر مورد علاقش، حس میکرد دنیارو بهش دادن... لب های فلیکس رو بین لب هاش بیشتر میمکید...

هیونجین یکی از دست هاش رو به کمر فلیکس گرفت اما لحظه ای بوسیدن لب های نرم اون پسر رو رها نکرد...

هیونجین، لب های فلیکس رو با تمام وجودش میبوسید تا بتونه طعم اون هارو متوجه بشه...

فلیکس به عقب قدم برداشت و کمرش به دیوار چسبید... با تصور اتاق، دستش رو دراز کرد و همونجور که فکر میکرد دستش به قفل در خورد و اون رو قفل کرد...

هیونجین وقتی فهمید که فلیکس در رو قفل کرد، لبخندی زد و به جفتشون اجازه داد تا نفسی بگیرن...

-هیونجینا...

هیونجین نگاهش رو از لب های قرمز شده‌ی فلیکس گرفت و به چشم هاش نگاه کرد:

-تا نفس کم نیاوردی لب هات رو ازم جدا نکن...

هیونجین تمام چیزی که نیاز داشت رو همین الان شنید... اون هم دلش میخواست بی وقفه لب های فلیکس که طعمی شبیه وانیل میداد، رو بچشه و رهاشون نکنه...

هیونجین با لبخندی که زد، نفسش به صورت فلیکس خورد که باعث شد بدنش مور مور بشه...

هیونجین شروع کرد بوسه های نرم و کوچیکی رو لب های فلیکس گذاشت... مطمئن بودن که صدا بوسه‌هاشون به بیرون نمیره...

هیونجین بدون اینکه دستش رو از کمر فلیکس رها کنه، اون رو به سمت مبل حرکت داد...

قبل از اینکه بخواد فلیکس رو روی مبل بخوابونه، گاز کوچیکی از لب های فلیکس گرفت که با ناله آروم فلیکس همراه بود...

فلیکس رو آروم روی مبل خوابوند و بدون اینکه وزنش رو روی بدن پسرش بندازه، روی فلیکس خیمه زد... دکمه های پیرهن فلیکس رو باز کرد و پوست سفید فلیکس، نفسش رو بند آورد...

Forget me not🌘 (kookv)Where stories live. Discover now