مینجی ته دلش میدونست کی پشت دره به همین خاطر یه نفس عمیق کشید، دامنش رو صاف کرد و در رو باز کرد. خانمی که پشت در بود کاملا شبیه دوست کوکی یا همون تهیونگ بود، خانم متشخصی بنظر میومد ولی
عصبانیت توی صورتش رو به هیچ وجه نمیشد انکار کرد.-پسرتون حالش خوبه؟ چون پوست شونه پسر من کلا خراشیده شده.
مادر تهیونگ بدون هیچ معطلی و سلام گفتنی این حرف رو زد و مینجی که دوست نداشت کوکی این مکالمه رو بشنوه سرش رو با خجالت پایین انداخت.-من نمیدونم چجوری میتونم خسارتی که بهتون وارد شده رو جبران کنم... جفتمون میدونیم اونا دوستای خوب همدیگ...
-نه! تهیونگ دوستی نداره که بخواد بهش آسیب بزنه.
مینجی از قضاوت بیجای مادر تهیونگ ناراحت شد، مگه کوکی کوچولوش از قصد به پسرش آسیب رسونده بود؟
-من کاملا بهتون حق میدم که بخواید از پسر من عصبی باشید ولی خواهشا فکر نکنید جونگکوک از قصد به پسرتون آسیب زده باشه، من میدونم که چقدر کوکی با تهیونگ دوسته و چقدر دوست داره با هم وقت بگذرونن... این اتفاقیه که افتاده و بنظرم بهتره از بچهامون بیشتر مراقبت کنیم.
-خانم جئون خواهشا پسرتون رو از تهیونگ دور نگه دارید... من نمیخوام پسرتون دوباره به پسرم آسیب بزنه. همه اینایی که دارید میگید بهانه س... تهیونگ فقط باید درس بخونه و با کتاباش وقت بگذرونه، بازی و کوچه براش بی اهمیتن.
مینجی میدونست که قراره دل کوکیش با این اتفاق بدجور بشکنه برای همین میخواست تلاش کنه تا نظر مادر تهیونگ رو عوض کنه اما تا خواست حرف بزنه اون بدون هیچ حرفی رفت و به مینجی که صداش میکرد هیچ توجهی نکرد.
مینجی نمیدونست باید چجوری به جونگکوک بدون اینکه ناراحت بشه و قلبش بشکنه بگه که دوست جدیدش رو از دست داده... آروم به سمت اتاق پسرش رفت، فرشته کوچولوش رو دید که با دست گچ گرفته روی تخت خوابش برده بود، نخواست کوکی رو بیدار کنه برای همین چراغ رو خاموش کرد و آروم در اتاقش رو بست.تقریبا سه هفته از تصادف جونگکوک و تهیونگ گذشته بود، از اون شبی که هیچ وقت کوکی قرار نبود یادش بره چون پدرش اون رو بخاطر زخمی کردن پسر پولدارترین خانواده این محله، جوری دعوا کرده بود که کوکی با گریه بخواب رفت. هفته هایی که خود جونگکوک هم یکی دوبار بیشتر برای دوچرخه سواری بیرون نرفته بود اونم به اصرار مامان و نوناش...
جونگکوک هر روز از مامانش میپرسید که آیا امروزم نمیتونه بره دم خونه تهیونگ بشینه تا پسر بنفشی از خونه با کتاب درسی های سنگینش بیاد بیرون و کوکی تا مدرسه با دوچرخه دنبالش بره و براش پر حرفی کنه... و همیشه به جواب نه برمیخورد. دل کوچولوی جونگکوکی برای پسر بنفشیش خیلی تنگ شده بود.
----------
صبح وقتی که جونگکوک از خواب بیدار شد، بازم دل و دماغ بازی توی کوچه رو نداشت برای همین دفتر نقاشیش رو بیرون آورد و دوتا پسر، یکی با کاپشن بنفش و دیگری که خودش بود رو با کاپشن سفید کشید و ابری تو آسمون کشیده بود که توش نوشته بود "من معذرت میخوام، بیا دوباره دوست بشیم". البته نوشته رو نونا سویونی براش نوشته بود چون کوک هنوز مدرسه نمیرفت. جونگکوکی خواست نقاشیش رو به دیوار بزنه که صدای پدرش رو شنید.
درست شنیده بود؟ نقاشیش رو روی تخت رها کرد و سریع به بیرون اتاق دویید.
ESTÁS LEYENDO
Forget me not🌘 (kookv)
Fanficزخم ها گاهی یادآور یک درد، آسیب دیدگی، تصادف یا حتی انسان هاست... ما خودمون که تصمیم میگیریم درد اون زخم رو از یاد ببریم یا ثبتش کنیم... -چرا وقتی منو دیدی، اومدی سمتم؟ چرا فقط به راهت ادامه ندادی؟ -میخواستم راهم رو با تو ادامه بدم! Genres: slice o...