پارت بیست و دوم؛ مامان!

130 19 9
                                    


جونگکوک در خونه رو باز کرد و به پدرش که خیلی عصبی و با اخم روی صورتش به اخبار گوش میداد، سلام کوتاهی داد.

جونگکوک بدون گفتن حرف اضافه ای بدون اینکه منتظر جواب سلامش بمونه، راه اتاقش رو پیش گرفت و با صدای پدرش دم در اتاقش ایستاد:

-اون خواهر در به درت ولت کرد بلاخره؟

جونگکوک نفسش رو بیرون داد و سعی کرد واکنشی نشون نده:

-قبلا جواب میدادی! چیشده الان زبونت کوتاه شده؟

جونگکوک نگاه کلافش رو به پدرش داد... به پدری که قبلا ازش میترسید ولی الان برای اینکه بخواد ازش حساب ببره خیلی بی احساس تر شده بود.

پدرش با نگاه خشنش سر تا پای جونگکوک رو برانداز کرد:

-چرا لباس های مشکیتو در آوردی؟ نکنه اینم اون هرزه کوچولو بهت یاد داده؟؟

جونگکوک خیلی سعی میکرد تا آروم بمونه چون میدونست اون مرد از قصد این حرف هارو میزنه تا پسر رو تحریک کنه و بتونه بی ادبی جونگکوک رو دلیل کافی ای برای خالی کردن خشمش بدونه...

جونگکوک آروم زمزمه کرد:

-مامان لباس مشکی دوست نداشت...

پدرش پوزخند زد:

-آها صداتو شنیدیم گل‌پسر!

اون مردی که از دید جونگکوک دیگه پدرش نبود و صرفا مردی بود که مجبور بود کنارش زندگی کنه، بهش نزدیک شد:

-تو اصلا میفهمی عزاداری چیه؟ برات مهمه اون زن چه رنگی دوست داشت یا نه؟؟ اون مغز کوچیکت متوجه میشه در و همسایه راجبمون چی میگن؟؟؟

کلمه به کلمه ای که از دهن اون مرد بیرون میومد، تُنِش بیشتر میشد و شبیه داد میشد...

جونگکوک دستش رو مشت کرد و نفس های تندِ از سر عصبانیتش رو سعی کرد آروم کنه:

-ابرومونو میبری... مثل اون هرزه ابرو من و مادرت رو میبری!

پدرش انگشت تهدیدش رو سمت جونگکوک گرفت:

-اصلا میدونی چیه؟ همون بهتر که مرد و این رسوایی های شما هارو ندید.

جونگکوک که حس میکرد از شدت عصبانیت صورتش قرمز شده، بلاخره به حرف اومد:

-آره میدید که چجوری تمام زندگیمون رو به فنا دادی و با یه زن دیگه رو هم ریختی؟ اینکه زن دوم داشتی؟؟؟ آره راست میگی خوب شد فوت کرد تا این کثافت بازیات رو نبینه!! بچه داشتنت رو چی؟؟ اینارو ابروریزی نمیبینـ...؟

قطار کلماتی که از دهن جونگکوک با داد از دهنش خارج میشد با سیلی ای که اون مرد بهش زد، متوقف شد... سکوت چند ثانیه ای بینشون بعد از داد هایی که میزدن، به شدت طولانی به نظر میومد:

Forget me not🌘 (kookv)Where stories live. Discover now