پارت دوازدهم؛ آشتی؟

208 34 21
                                    


جونگکوک قیافه‌ی مظلومی به خودش گرفته بود... اینکه دوباره به بن بست خورده بود، اون رو زیاد ناراحت نمیکرد چون میتونست دوباره و دوباره تلاش کنه... اما اینکه حرفاش باز اون پسر رو عصبی کرد، جونگکوک رو کلافه میکرد...

جونگکوک از سر راه تهیونگ کنار رفت تا اون پسر رو بیشتر عصبی نکنه... تهیونگ سوار ماشین شد و قبل از رفتنش شیشه ماشین رو پایین کشید:

-و میشه خواهش کنم انقدر اینجا نیای؟ کار و زندگی نداری؟

قبل از اینکه ماشین رو به حرکت دراره و بره، صدای جونگکوک رو شنید:

-تا وقتی که دوباره پسر بنفشی من نشی، هر روز میام اینجا!

تهیونگ با شنیدن این حرف جونگکوک، همزمان چندین حس رو باهم در حال تجربه کردن بود... ذوق، خشم، حس دوست داشته شدن و ناراحتی...

شاید تا حالا هیچکس اندازه جونگکوک، تهیونگ رو نمیخواست... جوری که اون پسر از بچگی تونست دنیای تهیونگی که ذوق بچگی درونش نبود، رو بیدار کنه و اون رو رنگی بکنه... جوری که همین الان هم از فهمیدن داستان و دوباره به زندگی تهیونگ برگشتن، کوتاه نمیاد... همه‌ی این ها برای تهیونگ حس های متفاوتی رو به وجود میاورد!

تهیونگ از این فکر ها حس آرامش و دوست داشته شدن پیدا میکرد... اما جونگکوک یادآور مادرش هم بود و بچگی ای که هیچ علاقه ای به برگشتش نداره... و این تهیونگ رو خشمگین میکرد!

.......................................

جونگکوک چیزی رو پیدا نمیکرد تا حرصش رو سرش خالی کنه... بغض تمام وجودش رو گرفته بود و دیگه نمیدونست باید چیکار بکنه... نه که از تلاش کردن خسته شده باشه، ولی ندونستن گذشته، اون رو کلافه کرده بود!

سوار ماشینش شد و به سمت ساحل روند... میدونست مسیر زیادیه و با خستگی الانش ممکنه حالش بد بشه اما میخواست کاری رو انجام بده که خیلی وقت بود انجام نداده بود و الان بهش نیاز داشت...

.......................................

هوای تاریک و صدای آروم موج دریا... جونگکوک به ماشینش تکیه داده بود و به این ویو نگاه میکرد...

ذهنش به فکری مشغول بود که نمیدونست چیه، بخاطر همین به جلوش خیره شده بود و هر از گاهی پک عمیقی به سیگارش میزد...

خیلی وقت بود سیگار نکشیده بود اما این درد یهویی و بزرگی که تهیونگ به وجودش انداخته بود رو فقط میتونست با این کار آروم کنه... حتی سویون هم چند باری بهش زنگ زده بود اما بخاطر اینکه نمیدونست باید چی بگه، با خیره شدن به صفحه گوشی قطع شدن تماس رو نگاه میکرد...

سیگارش که تموم شد به ماشین برگشت تا سیگار دیگه ای روشن بکنه... صفحه گوشیش رو دید که روشن شده...

سویونی نونا: جونگکوک خوبی؟؟ چرا جواب تماسام رو نمیدی؟ نگرانتم... هر وقت پیاممو دیدی سریع بهم زنگ بزن.

Forget me not🌘 (kookv)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora