پارت نهم؛ روزای تلخ!

227 35 19
                                    

تهیونگ بیهوش نشده بود فقط دیگه تحمل وایستادن روی پاهاش رو نداشت... بعد از اینکه با جونگکوک اون برخورد رو کرد... جونگکوک لایق این برخورد نبود یعنی در واقع نباید اینجوری باهاش برخورد میکرد... حتی نباید حمله عصبی بهش دست میداد... اون پسر هیچ‌ کاری نکرده بود و الان داشت برای چی تنبیه و دعوا میشد؟؟

هیونجین سعی کرد تهیونگ رو از روی زمین بلند کنه اما سعیش بی فایده بود، بدن تهیونگ انگار سنگین شده بود...

-هیونجین نمیخوای زنگ بزنیم اورژانس؟

تهیونگ میخواست بگه "حالش خوبه" تا پاش رو به بیمارستان نزاره اما زبونش نمیچرخید...

هیونجینی سری تکون داد، فلیکس سریع به اورژانس زنگ زد و اطلاعات محل و تهیونگ رو مو به مو به فرد پشت خط توضیح داد...

......................................

تهیونگ روی تخت خواب بود و خیال دوتا پسر راحت بود چون به گفته دکتر، بدنش بخاطر حمله عصبی خسته شده بود و نباید سریعا بعد همچین حمله ای حرکت میکرد!

هیونجین تازه یادش اومد چرا فلیکس الان بالای سرش ایستاده... اون کاغذ نقاشی هیونجین دستش بود... و الان حالش خوب بود و داشت به هیونجین کمک میکرد و همراهش بود... این یعنی عصبانی نیست؟؟

-میگم تا تهیونگ بیدار شه بریم یه قهوه بخوریم؟؟

فلیکس با لبخند سری تکون داد و شونه به شونه هیونجین به سمت کافه ای که کنار بیمارستان بود، قدم زد...

"کاش میتونستم موضوعی رو باز کنم و راجبش حرف بزنم" این حرفی بود که توی سر هیونجین میچرخید ولی نمیتونست دهن باز کنه و حرفی بزنه... در واقع انگار خجالت میکشید!

"الان میتونم راجب نقاشی باهاش حرف بزنم" و این حرف توی ذهن فلیکس بود... اما فلیکس هم با اون اتفاقایی که تجربه کرد، انگار تمام اعتماد به نفسش رو از دست داده بود!

پشت میز دو نفری نشستند و اگه یکی از دور اونارو میدید،
متوجه حس عجیب و غریب بین اونا میشد...

-هوم خب قهوه چی میخوری؟؟

هیونجین این حرف رو زد تا تو مسیری که میره سفارش بده، بتونه فکر کنه چی بگه تا بحث باز بشه...

-من لته میخورم.

هیونجین سری تکون داد و از پشت میز بلند شد... "خب آروم باش هیونجین، فقط ازش بپرس چرا اومده بود تو دفتر؟" هیونجین این حرف رو توی مغز خودش هی تکرار میکرد و سعی داشت اعتماد به نفس و آرامش پیدا کنه...

هیونجین خیلی سریع با یک لیوان لته و یک لیوان آیس آمریکانو برگشت و روبه‌روی فلیکس که با استرس اما با لبخند نگاهش میکرد، نشست... گلوش رو صاف کرد و شروع کرد:

-فلیکس چرا اون تایم اومدی به دفت—

فلیکس که متوجه شد هیونجین قراره چی بپرسه، بدون معطلی وسط حرف هیونجین پرید:

Forget me not🌘 (kookv)Where stories live. Discover now