پارت بیست و پنجم؛ بارون!

128 18 11
                                    

۲۲ آگوست - سال ۲۰۲۳

بهم بگو عزیزم... تو هم بدون من نفست سخت بالا میاد؟ یا فقط منم که به دیوار خیره میشم و به جایی از ذهنم سقوط میکنم که فقط تو درونش میدرخشی...! بهم بگو که توام بدون من شاد نیستی... عین من لبخند نمیزنی چون دلیل من تو بودی و الان نیستی!

——————————————

تهیونگ نمیدونست چیشد، به چه دلیلی اون حرف ها پیش اومد و چرا جونگکوک ترکش کرد... نفس عمیقی کشید و بار دیگه صحنه‌ی رفتن جونگکوک رو با خودش مرور کرد... روی مبل نشست و به کبودی های ران پاش نگاه کرد...

چشم های پر از اشکش رو به در داد... حتی نمیدونست باید چیکار بکنه فقط میتونست به اشک هاش اجازه بده تا روی گونش بشینن...

......................................

-الو؟؟ تهیونگ؟؟؟؟

تهیونگ با داد بلندی که هیونجین پشت تلفن سرش کشید، از دنیایی که توش سفر کرده بود بیرون اومد...

-دارم گوش میدم هیونجین!

-نه!!!! داری گوش نمیدی!! بهت میگم یعنی چی که یهو بلند شد رفت؟؟؟

تهیونگ چشم هاش رو بست و تکیش رو به مبل داد:

-نمیدونم! ببین... گفتی پیش جیسونگی؟

-آره فلیکس چند روزی رفته استرالیا پیش مامان و باباش...

هیونجین نفس صدا دارش رو کلافه بیرون داد:

-خب! الان یعنی بعد تمام اون اتفاقات، گفت میاد گوشیش رو میگیره ولی هنوز نیومده؟ اصلا بیاد میخوای چیکار کنی؟؟

تهیونگ اخماش تو هم رفت:

-منم همین رو دارم ازت میپرسم!!! چیکار کنم؟؟؟

-خب گفتی کی دقیقا این اتفاق افتاد؟

-هیونجین داری کلافم میکنی!!! همین الان گفتم تقریبا ۲ ساعتی شده رفته!!

هیونجین سکوت طولانی ای پشت خط کرد که نشون دهنده این بود که در حال فکر کردنه:

-آخه نمیدونم کدومتون مقصرید... متوجه منظورم میشی؟

تهیونگ از جاش بلند شد تا برای سیمبا مقداری غذا بیاره:

-نمیدونم... شاید نباید باهاش اونجوری حرف میزدم؟

-اینجوری باشه اونم میخواست بی خبر تصمیم نگیره پاشه بره امریکا...

ظرف پر از غذا رو جلوی سیمبا گذاشت، گوشی رو اسپیکر گذاشت و روی مبل پرتابش کرد:

-تو الان چجوری میتونی دوری فلیکس رو تحمل کنی؟

-مجبور بود بره و اینکه دو روز قبل از اینکه بره هم بهم خبر داد هم بی تاثـ... جیسونگ!!

هیونجین با صدای بلندی وسط مکالمش با تهیونگ، جیسونگ رو خطاب کرد:

تهیونگ چشم غره ای به گوشیش زد:

Forget me not🌘 (kookv)Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ