پارت بیست و نهم؛ پدر!

128 19 17
                                    

۲۷ آگوست - سال ۲۰۲۳

هیچوقت فکر نمیکردم همچین روزی بیاد که دستم به خون تو آغشته باشه، التماس کنم از همه کس و همه چیز تا فقط از پیشم نری، اگه از دستت بدم نمیدونم باید کی رو مقصر بدونم؟ خدا؟ خودم؟ آدم ها؟ من برای اینکه تو رو از دست بدم، ساخته نشدم. نباید از پیشم بری. بدون تو، زندگی معنی ای نداره، بدون تو در واقع من دیگه معنی ای ندارم... یک بار دیگه پیشم برگرد تا برای همیشه بتونم ازت محافظت کنم، قسم میخورم که دیگه رهات نکنم. فقط دوباره برگرد تا بتونم با عطر نفسهات به زندگیم ادامه بدم!

————————————————

سویون بعد از اینکه مطمئن شد مینسو رفته، به سمت جونگکوک برگشت که بی هیچ حرکتی به کف زمین خیره شده بود... میتونست حدس بزنه تمام خاطراتش با پدرشون تو سرش در حال چرخشه چون خودش هم وقتی برای بار اول، بعد از مدت ها مینسو رو دید، همینقدر سردرگم و ترسیده بود.

سویون جونگکوک رو محکم تو بغلش گرفت:

-عزیزکم خوبی؟؟! اصلا نترس، ببین اون اصلا اینجا نیست، رفت!

جونگکوک یک دونه قطره اشکی که روی صورتش اومد رو پاک کرد:

-خوبم نونا.

سویون، جونگکوک رو از آغوشش بیرون کشید و صورتش رو با دست هاش قاب کرد:

-میدونم شوک شدی... چان تهدیدش کرده بود تا برنگرده! نمیدونم چرا... فقط متاسفم.

جونگکوک لبخند تلخی زد... جنیفر در سکوت با نگرانی در حال گوش دادن به مکالمه‌ی اونها بود:

-چرا میاد اینجا؟

سویون روی صندلی کوچیکی که کنار در بود نشست و نفس عمیقش رو بیرون داد:

-میگه مریضه، پشیمونه و میخواد روزای مثلا آخر زندگیش رو با ماها بگذرونه!

جونگکوک بلند زد زیر خنده:

-تو مریضیاش یادش اومد بچه داره؟

سویون شونه ای بالا انداخت:

-نمیدونم... حتی نمیدونم از کجا فهمید من حاملم!

جونگکوک به کف زمین خیره شده بود درحالی که همزمان ذهنش با پدرش پر شده بود... نمیدونست راجب مریض بودنش دروغ میگه یا نه، اما راجب اینکه دلش برای جونگکوک تنگ شده؟! صد در صد خنده دار ترین و مسخره ترین دروغی بود که تا حالا از مینسو شنیده بود.

مینسو پدر خوبی بود، اما تا زمانی که مادرشون بود... حتی وقتی مادرشون هم بود، ممکن بود گاهی به هیولایی تبدیل شه که همه اعضای خانوادش رو بترسونه، بچه هاش رو به گریه بندازه و در نهایت همسر مظلومش رو ذره ذره از بین ببره... اما تغییر بزرگی که بعد از مرگ مادرشون، تو پدرشون اتفاق افتاد، چیزی نبود که قابل کنترل باشه... اینکه چرا برگشته بود، برای همشون سوال بود و ترس بزرگی به جون همشون انداخته بود... نه برای اینکه مینسو آدم ترسناکی باشه، مینسو آدمی بود که دنبال خودش، دردسر هم پشت سرش می آورد!

Forget me not🌘 (kookv)Where stories live. Discover now