لی: خیلی برام آشناست
عینک آفتابیش و از چشمهاش درمیاره و به زبون میاره تا مارک بدون اینکه نگاه از نیش باز زن مقابلش برداره با اخم بهش بپره
مارک: آشناس لیام؟ واقعا؟؟ خدمتکار قدیمیت و نمیشناسی؟
لی: این.. همون؟
نگاه دوباره ای به زنی که بلوز گل گلی یشمیش و با دامن قرمز پلیسه خزش ست کرده و تا اینجا میشه گفت تیپش خیلی چشم و نمیزنه البته اگه کوتاهی دامنش از زانو باعث نمیشد پاهای تپلش و با جورابهای کریسمسی یشمی ست کنه و باندانای ست بلوزش رو مثل کله قند دقیقا وسط فرق سرش نمیبست تا شبیه درخت کاج نشه!
مارک: خودشه
متاسف به لیام میگه و به زنی که با چشمهای قلب شده با عجله تق تق کفشهای پاشنه دار کوچیک برای پاهای گنده اش و درمیاره و جلو میدوئه، خیره میشه
مارک: متاسفانه شناختمون!
استلا: خدایا باورم نمیشه حتما زین خواسته من و سورپرایز کنه!
به محض رسیدن به لیام و مارک میگه و بی توجه به اخمهای درهم لیام تو صدم ثانیه تو بغل لیام میپره تا لیام خشکش بزنه
ا: آقای پین خیلیییی از دیدنتون خوشحالم
بغل ناگهانی که بوی عرق و عطر زننده اش باهم مخلوط شده تا لیام به سرعت نفسش و حبس کنه و تمام تلاشش و بکنه تا اون زن و به عقب هول نده
اما استلا با خوشحالی یقه مرد و با دستهای بزرگش میگیره و طوری پیرهنش و میکشه تا لیام یه لحظه حس کنه اون زن بیشتر از حس دلتنگی قصد خفه کردنش و داره و بالاخره تصمیمش و بگیره و با یه حرکت سریع محکم به عقب هلش بده تا استلا متوجه زیاده روی کردنش بشه
ا: ببخشید قربان من یه لحظه با دیدنتون هیجان زده شدم کنترل خودم و از دست دادم!
با نگاه دوباره به لیام در لحظه چشمهاش پر میشن و فین فین نه چندان خوشایندش راه میفته تا ثانیه ای بعد صدای گریه نکره اش بلند بشه و بدون توجه به اطرافش همراه گریه صداش و تو سرش بندازه..
لی: چرا داری گریه میکنی؟
استلا: چون خیلی خوشحالم!!
مارک چشماش و میچرخونه و بالاخره قدمی جلو میره تا شاید بتونه به روش منطقی خودش اون زن و خفه کنه اما به محض رسیدن بهش، استلا تازه متوجه مارک میشه و همین دلیلی میشه که گریه نه چندان واقعیش و قطع کنه و متعجب بهش خیره بشه
ا: گااااد.. شما هنوز هم هستین؟!
جوری با تعجب میگه و عقب میره که لیام و مارک هم متعجب میشن
ا: من فکر میکردم آقای پین با زینه
اخمهای جفتشون توهم میره لیام بخاطر شنیدن اسم زین از زبون زن و مارک بخاطر خبردار بودن زن از رابطه لیام و زین..
YOU ARE READING
unforgettable [Z.M]
Fanfiction- میخوام کاری کنی همه چی و فراموش کنه بشه یه صفحه خالی از اون مرد فقط من و ببینه + این کار ریسکه ممکنه بیدار نشه یکم فک کن مرد تو میتونی همین حالا هم مال خودت کنیش - نه نمیشه هر کاری می کنم ازم می ترسه از وقتی اون آشغال بردش همه چیزش شده اون حتی ا...