- خداوندگار ما روح اون مرد و همراه ارواح مومنان دیگه در آرامش قرار بده
آمینز: آمین
منتظر به چهره دوستش نگاه کرد
ز: پس بقیه اش کو؟!
- همین بود دیگه..
ز: بیشتر بلد نیستی؟! الان باید چیکار کنیم؟
- من خیلی کلیسا نمی رفتم زین همین هم به زور بلدم..
ز: بعدش؟
مصرانه پرسید و منتظر به اون مرد نگاه کرد
- خب.. الان به احترامش باید وایسیم و گلی که آوردیم و بذاریم جاییکه آروم گرفته
زین با دستش به دیوار کناری اشاره کرد
- ددی آخرین بار دو تا اتاق اونور تر خوابیده بود من نمیتونم برم اونجا در بسته است.. گل هم ندارم
- اشکال نداره همینکه براش دعا کردیم کافیه
ز: نه نیست ما هفت روزه که فقط براش دعا میکنیم..
- میخوای چیکار کنی؟
ز: میشه گل هم بیاری؟
مرد با لبخند نگاهی از پشت پنجره بهش انداخت
- باشه فردا موقع اومدن برات گل میارم
ز: نمیشه الان بیاری؟
- الان نمیشه کار دارم باید برم قول میدم فردا بازم بیام باشه؟
زین با ناراحتی سرش و پایین انداخت و دلخور از پنجره فاصله گرفت..
- کامان قرار نشد قهر کنی قول دادم فردا بازم بیام
ز: باشه
باشه آرومی که مشخص بود از سرناچاریه گفت و بی حرف دیگه ای روی زمین سخت دراز کشید دلخور از دور شدن اون مرد با زمزمه ای که فقط خودش شنید، حرف زد
- منتظر میشم تا فردا بشه
.
.ن: میخوام تا وقتی برمیگردم همه قاب عکسای روی دیوارا رو جمع کرده باشی
ا: چشم قربان
ن: اگر هر چیزی راجع به مارک تو این خونه ببینم تو رو مقصر میدونم میفهمی که؟
ا: ولی آقای پین گفتن به چیزی دست نزنم
ن: نگران لیام نباش کاری که بهت گفتم و بکن
استلا متعجب نگاهش و به نایل دوخت
ا: ولی..
قبل از اینکه ادامه بده با نگاه نایل حرفش و برید و با گفتن چشم کوتاهی به مساله خاتمه داد
ن: خوبه
چند قدم مونده تا در خروجی و طی کرد و استلا پشت سرش تا خروجی همراهیش کرد
YOU ARE READING
unforgettable [Z.M]
Fanfiction- میخوام کاری کنی همه چی و فراموش کنه بشه یه صفحه خالی از اون مرد فقط من و ببینه + این کار ریسکه ممکنه بیدار نشه یکم فک کن مرد تو میتونی همین حالا هم مال خودت کنیش - نه نمیشه هر کاری می کنم ازم می ترسه از وقتی اون آشغال بردش همه چیزش شده اون حتی ا...