26

961 168 373
                                    

ه: اوپس.. من اومدم!!!

به محض اینکه استلا در و باز کرد، گفت و لبخند گشادی و تحویلش داد

ا: ببخشید ولی آقا گفتن هیچکس و را...

قبل از اینکه بتونه حرفش و کامل کنه، هری اون و کنار زد و درحالیکه تلو تلو می خورد، وارد شد

ه: هه... تو میخواستی جلوی من و بگیری تا نیام تو؟!

با حرص و تمسخر گفت و به حالا منگی خودش و کشید داخل

ه: ولییی..

کلمات و کشدار میگفت و وسطش مکث میکرد روی پله جلوی استلا متوقف شد و چشمای خمارش و بهش دوخت

ه: من بالاخره یجوری میام تو..

با خنده بی ربطی جمله اش و تموم کرد و همونجا وسط راه پله به دیوار تکیه داد و متوقف شد

انگشتش و سمت استلا که متعجب نگاهش میکرد، گرفت و  چشمای خمارش و درحال بسته شدنش و به زور باز نگهداشت و سعی کرد با لحنی که لحظه به لحظه وارفته تر از قبل میشد، ادامه بده

ه: من هرجا که بخواممم می تونم برم..

دوباره چشماش روی هم افتاد و به حالت خمیده دراومد طوریکه هر آن ممکن بود که از شدت مستی همونجا سقوط کنه، ولی دوباره خودش و صاف کرد و با لحن عصبی به اون زن پرید

ه: شنیدی؟ هرجاااااا

قیافه هول کرده زن مقابلش انگار زیادی براش خنده دار اومد و باعث شد با صدای بلندی بخنده و بخواد جلوتر بره پاش و روی پله بالایی گذاشت و خواست ازش بالا بره که دوباره با یادآوری چیزی تو ذهنش خنده اش و از دنیا پس گرفت و درحالیکه پاش و دوباره عقب میکشید، به آنی رنگ غم چهره اش و پوشوند و بق کرده به دیوار تکیه داد

ه: ولی اون دیگه نمیخواد من برم پیشش..

سرش و پایین انداخت و مثل کسی که تو لحظه کل انرژی وجودش و خالی کرده باشن، همونجا جلوی دیوار روی زمین سرخورد طوریکه حتی متوجه استلا که با عجله ازش دور شد و از پله ها بالا رفت هم نشد

بی مخاطب حرفای بی سرو ته اش و ادامه داد و پاهاش و بغل گرفت

ه: من هرجایی میتونم برم جز پیش اون

بلافاصله چشماش تر شدن و با یادآوری لحظه ی آخری که با لویی مواجه شده بود، خودش و کنار کشید و اشکاش روی گونه هاش فرود اومدن

نفهمید چقدر تو اون حالت بود که با شنیدن صدای نایل سرش و بلند کرد

ن: هری؟!

بی توجه به گریه چند لحظه پیشش با دیدن نایل دوباره لبخند گشادی روی صورتش  جا گرفت سریع از جاش بلند شد و با خوشحالی سمت  نایلی که با
نگرانی همراه استلا نگاهش میکرد رفت و محکم بغلش کرد

unforgettable [Z.M]Where stories live. Discover now