بدون اینکه کلمه ای حرف بزنه، بالاجبار تسلیم شده و دست لرزونش و به لیام سپرده تا اون مرد با اخم دستش و با بانداژ ببنده..
لی: الان تموم میشه
هنوز هم شوک دیدنش توی ثانیه اول ورودش به اتاق توی وجودش هست هنوز هم نمیتونه باور کنه پسری که روی خورده شیشه ها پرت شده بود و داشت میلرزید، زین بود..
پسرکی که از شدت لاغری استخون گونه اش بیرون زده و درست چند دقیقه پیش یه خودکشی ناموفق داشت.. باورش سخته پسر شکسته روبه روش همونیه که دو هفته پیش شاد و سرحال توی بغلش شیطنت میکرد..
انقدر غرق در فکره که بیملاحظه زخم دست پسر و سفت میبنده تا زین لحظهای با کشیده شدن محکم مچ دستش چشماش از درد بسته بشن اما زبونش انگار از ترس واکنش لیام بهم دوخته میشه و هیچی نمیگه
درست بعد تموم شدن بانداژ دستش میخواد دستش و بکشه و از لیام فاصله بگیره اما اون مرد با سرسختی و محکم زین و سمت خودش میکشه و سرش و به سینه اش میچسبونه
سرگیجهاش نامتعادلش کرده و حتی نمیتونه مقاومت کنه اما بغضی که راه گلوش و بسته، جلوی نفس کشیدنش و میگیره
از میون غمهای تلنبار شده روی قلبش دلتنگی برای آغوش لیام و بیرون میکشه تا یادش بیاد..
یادش بیاد اگه چند دقیقه پیش لیام نمیرسید با حسرت دوباره آغوشش دنیا رو ترک میکرد..
اما شاید اینبار دنیا این غم و براش نخواست..لی: یخ کردی عزیزم.. بلند شو
به زحمت تلاش میکنه زین و از روی پارکت های سرد اتاق همراه خودش بلند کنه اما اون پسر پسش میزنه و عقب میره
هرچند نامتعادل هرچند سخت..
اما اینبار تکیه به دستهای نامتعادل و ضعیف خودش و به تمام دستهای دور و برش ترجیح میده، حتی اگه دلتنگی خفهاش کنه...خودش بلند میشه و قامتش و مقابل لیام صاف میکنه تا نشون نده با نبودش چقدر شکسته
لی: زین
دلتنگه.. دلخوره.. قهره...
اما نمیخواد جلوی لیام شکسته تر به نظر بیاد.. نمیخواد دلسوزیش و داشته باشهاینبار پسر با چشمای خالی زل میزنه بهش تا قاب جدیدی ازش جلوی لیام نمایان بشه
لیام با نگرانی به چشمهاش خیره میشه و جمله اش رنگ خواهش میگیره:
لی: بیا از اینجا بریم زین باید حرف بزنیم
حرف بزنن؟؟
فکر میکنه..
حالا که کار از کار گذشته راجع به چی حرف بزنن؟
اصلا لیام برگشته چی و ببینه؟حالا که مارک کنارشه مگه مهمه چه بلایی سر زین میاد؟
زی: نه...
نگاه نگران تیله های شکلاتی مرد بزرگتر روی تن لرزونش میچرخه و تنش برای حبس پسرک توی آغوشش کاملا بی تابه.. چیزی که حالا زین اجازه اش و بهش نمیده
YOU ARE READING
unforgettable [Z.M]
Fanfiction- میخوام کاری کنی همه چی و فراموش کنه بشه یه صفحه خالی از اون مرد فقط من و ببینه + این کار ریسکه ممکنه بیدار نشه یکم فک کن مرد تو میتونی همین حالا هم مال خودت کنیش - نه نمیشه هر کاری می کنم ازم می ترسه از وقتی اون آشغال بردش همه چیزش شده اون حتی ا...