PART,13

171 25 12
                                    

با کمک یکدیگه جونگکوک رو روی تخت گذاشتن. یونگی هر از گاهی به تهیونگ نگاه می‌کرد و گاهی صورتش از نیاز بی‌وقفه به داد و فریاد سرخ می‌شد. از قرار معلوم حضور دکتر اندروس دست و پاش رو بسته بود.

تهیونگ نه حرکتی می‌کرد و نه چیزی می‌گفت. به دیوار تکیه داده و با نگاهی غیرعادی به جونگکوک نگاه می‌کرد. انگار مجبور بود به نگاه کردن ادامه بده. مدام نفس‌های عمیق می‌کشید و آب دهانش رو فرو می‌داد. مشخص بود که تلاش می‌کرد تا سرپا بمونه. افکار پریشونش لحظه‌ای از انداختن اضطراب و تردید به جانش دست نمی‌کشیدن.

دکتر اندروس روی صندلی کنار تخت نشست و یونگی که طرف دیگه‌ی تخت ایستاده بود، بی‌درنگ گفت:

- باید راه دیگه‌ای هم وجود داشته باشه. ما نمی‌تونیم هر وقت سوال‌هامون بی‌جواب موند، آدم‌ها رو بخوابونیم و مغزشون رو دست کاری کنیم.

تهیونگ نمی‌دونست در اطرافش چی می‌گذره. در اون لحظه دلش می‌خواست جونگکوک بلند بشه، بهش بگه که تصمیم درستی گرفته و از شر این تردید خلاصش کنه.

- هیپنوتیزم به خواب بردن نیست. اون هوشیاره اما در یک محدوده خاص و من مغزش رو دست کاری نمی‌کنم، فقط این هوشیاری رو به سمتی که خودم می‌خوام هدایت می‌کنم. تو این روش ما می‌تونیم به برداشت خودمون از واقعیت برسیم. روش درمانی نیست و تاثیری در وضعیت بهبودیش نداره. در یک جمله، شانس باید یاری کنه تا بتونیم به جوابی که می‌خواییم دست پیدا کنیم.

یونگی خواست حرفی بزنه که تهیونگ بی‌مقدمه و انگار که تاکنون خارج از بحث اون‌ها بوده باشه، گفت:

- انجامش بده.

چشم به طرف دکتر اندروس چرخوند و با لحن
محکم‌تری تکرار کرد.

- انجامش بده.

یونگی زیرلب لعنتی فرستاد و دکتر اندروس دست روی دست جونگکوک گذاشت و نفس عمیقی کشید.

- دست من و احساس می‌کنی؟! صدام و می‌شنوی؟ لازم نیست از چیزی بترسی جونگکوک. هر وقت تو بگی اینکارو متوقف می‌کنیم. خیلی خوب به حرفام گوش بده.
تو کنار ساحل دراز کشیدی.‌ هوا گرمه و نسیم ملایمی درجریانه... من کنار تو نشستم، همیشه همراه تو هستم! ما باهم می‌پریم توی آب، غوطه می‌خوریم؛ می‌خوام از پنج بشمارم و بیام پایین... با هر شماره ما عمیق‌تر در آب فرو می‌ریم. عمیق‌تر و عمیق‌تر و احساس آرامش می‌کنیم.

5

4

3

2

1

- ما حالا جایی هستیم که تو برای اولین بار بعد از ناپدید شدنت چشم باز کردی. می‌تونی بهم بگی چی می‌بینی؟

جونگکوک آب دهانش رو قورت داد.

- ت...تاریکه.

تهیونگ دست به دیوار گرفت و با زحمت روی صندلی، قدری نزدیک‌تر به تخت نشست. یونگی با حالتی عصبی پاهاش رو تکون می‌داد و چند لحظه یک بار، نگاهش رو بین اون سه نفر می‌چرخوند.

DIZZINESS || VKOOKWhere stories live. Discover now