PART,24

150 21 29
                                    

خونه، باغچه‌ی کوچک اما دلبازی داره و راهروی سنگ فرش شده تا درِ ورودی‌اش کوتاهِ. دور تا دور باغچه رو حصارهای سفید و کوتاهِ چوبی گرفته. حس خوبی میده. یاد خونه‌های قدیمی رو زنده می‌کنه.

جونگکوک نایلکس‌های خرید رو در یک دست گذاشت، سپس دست تهیونگ رو گرفت و با لبخند دنبال خودش به داخل خونه برد. 
نایلکس‌ها رو روی زمین گذاشت و درست مثل پسر بچه‌ای که ذوق داره تا یک بزرگ‌تر مهر تایید پای کارش بزنه به لب‌های تهیونگ خیره شد.
خونه نقلی اما نوع چیدمان دلنشین‌اش کرده. یک دست مبل راحتی کرم رنگ. میز بار کوچیک و چوبی که قهوه‌ایش سوخته و بوی نم باران میده.
تلویزیون دیواری و چند تابلو از شاهکارهای ونگوگ که به دیوار میخ شده. اصل نیستن، می‌فهمه اما به اینکه جونگکوک علاقه‌هاش رو از یاد نبرده لبخند می‌زنه.

- عالیه.

چشم‌های جونگکوک براق و خندان میشه.

- میرم یه چیزی بیارم بخوریم.

***

روی موهای جونگکوک بوسه‌ای آروم می‌کاره.

- نمی‌خوای از جونز بهم بگی؟!

دستش از دور کمر تهیونگ شل شد و آب دهانش رو قورت داد.

- ژنرال کارش و تموم کرد.

- یعنی چی؟

- م... منم نمی‌دونم. دیگه مهم نیست. نمی‌تونست کمکی بکنه. ژنرال هیچ نقطه ضعفی نداره.

پوست برفیِ رانش رو نوازش می‌کنه.

- چی بهش گفتی؟!

- گفتم می‌خوام تنها باشم و تنها کار کنم.

- و اون چی گفت؟!

- قبول کرد.

خندید، آروم و کوتاه.

- انقدر احمق به نظر می‌رسم؟!

پیشانی‌اش رو به طبل کوبندۀ سینۀ تهیونگ فشرد.

- خوابم میاد.

- چرا نمی‌خواستی من خونه بگیرم؟!

جونگکوک حرفی نزد.

- جبران خسارت می‌کنی؟! این خونه به ازای عمارتِ سوخته آره؟!

تن جونگکوک زیر دستش لرزید.

- به ازای جون آدم‌های سوخته‌اش هم چیزی داری؟!

در آغوش گرم و نرم تهیونگ مچاله‌تر شد.

- برگشتی تا انتقامشون و بگیری؟

- گرفتم... از خودم!

- چرا ازم متنفر نیستی؟!

نفسش رو بیرون فرستاد.

- نمی‌دونم کوک... نمی‌دونم!

- وقتی تنهام گذاشتی چی؟! ازم متنفر نبودی؟

DIZZINESS || VKOOKWhere stories live. Discover now