PART,18

173 27 12
                                    

اتومبیل رو در برابر ساختمان عمارت که سر به آسمان می‌سایید، متوقف کرد و پیاده شد. اینطور به نظرش می‌اومد که چراغ‌ها خاموش یا پرده‌های پشت پنجره‌ها افتاده.
دستگیرۀ در رو پیچ داد. به درون عمارت قدم برداشت و در رو بست.
سالن عمارت، برخلاف انتظار، آراسته و چند چراغ کم نور اون رو روشن ساخته بود. دل شوره‌ی غیرقابل وصفی دردل داشت اما قبل از اینکه جونگکوک رو صدا بزنه اون رو درحالیکه تعدادی ریسمان تزئینی و رنگی در دست داشت و همچون کسی که در خواب راه میره، قدم برمی‌داشت، دید.

- کوک؟!

جونگکوک از حرکت ایستاد. به طرف اون برگشت و با لحن عجیبی گفت:

- خ... خوب شد اومدی... ی... یونگی.

دندان‌هاش به هم می‌خورد و تموم بدنش یخ کرده بود... اما به طرز غریبی آروم و عادی می‌نمود.
یونگی که با دیدن جونگکوک، اون هم زنده و سرپا از حالت وحشت و تشویشِ چند لحظۀ پیش خارج شده بود، خاموش موند و با دقت بیشتری بهش خیره شد.
با قدی که انگار آب رفته باشه، موهایی بلند و نامرتب و چهره‌ای باریک از نظر ظاهری به یک فرد بی‌پناه و ناامید شباهت داشت؛ اما از نظر رفتاری نقطۀ مقابلش بود.
جونگکوک بدون اینکه متوجه نگاه‌های سنگین یونگی باشه، به راه خودش ادامه داد. فقط گاهی زیرلب چیزی زمزمه می‌کرد و ریز می‌خندید.

ریسمان‌های رنگی رو روی میز رها کرد و گفت:

- ف... فکر کنم ه... همینا کافی ب... باشه.

- کوک! سردته؟

- آ... آره.

ناگهان چشم‌هاش حالت عجیب خودش رو از دست داد و برق اشک در اون‌ها نمایان شد.

- خ... خیلی... س... سرده.

یونگی از تغییر لحن ناگهانیِ جونگکوک شکه شد. لبش رو تر کرد و گفت:

- تو... تو همینجا بشین. من برات پتو میارم. شومینه‌ها رو هم روشن می‌کنم.

جونگکوک که گویی از چیزی بیم داشت، سالن طبقه‌ی بالا رو برانداز کرد و با لحنِ بازدارنده و ترسیده‌ای گفت:

- نه... نه از... گرما خوششون... ن... نمیاد...

یونگی به سختی آب دهانش رو فرو داد و پرسید:

- کی؟! کی خوشش نمیاد؟!

یونگی پاسخی دریافت نکرد؛ اما می‌تونست حدس بزنه که پای همون اسامیِ کذایی درمیونه.
با خودش فکر کرد؛ تخیل انسان تا کجا می‌تونه پیش بره؟! در این هنگام موضوع صحبت رو تغییر داد.

- اینا برای چیه؟!

به کاغذها و ریسمان‌های رنگی روی میز اشاره کرده بود.
قیافۀ جونگکوک حالت شاد و سرخوشی گرفت و بار دیگه یونگی از عدم ثبات رفتاریِ اون حیرت‌زده شد.

- ت... تولد... تهیونگه.

یونگی خشکش زد. مطمئن بود با وجود هوای سردی که اطرافش جریان داره عرق از پیشونی‌اش فرو می‌ریزه. لعنتی به تهیونگ فرستاد و محکم چشم بست...

DIZZINESS || VKOOKTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang