- ج... جونگکوک؟!
لبخند کمرنگی روی لبهای جونگکوک نقش بست. با صدایی تحلیل رفته و به آرومیِ یک زمزمه گفت:
- دلم برات تنگ شده بود...
کاراگاه طلبکارانه لب زد:
- پس حرف زدن بلدی آقای جئون جونگکوک!
تهیونگ ناباورانه رو به کاراگاه کرد و با چشمهایی پر تعجب رد نگاهش رو تا جونگکوک گرفت.
روزهای سیاه براش چیزی شبیه به یک چمدان بود، چمدانی سیاه و پوسیده از جنس چرم که خاطرات هر لحظه انتظار باز شدنش رو میکشیدن تا با دستهاشون حلقومش رو بگیرن و خفه کنن؛ اما سالهاست این جسارت رو نداشت که چمدان افکارش رو از زیر تخت دلتنگی بیرون بکشه و تک به تک اجزاش رو تقطیع کنه.اینروزها مرز بین توهم و واقعیت براش از تار مو هم باریکتر شده بود. فکر اینکه کاراگاه هم مثل اون در خلسۀ توهم فرو رفته، از زنده بودن جونگکوک باورپذیرتر به نظر میرسید. با به خاطرآوردن گذشته، کمی به خود لرزید و چشمهاش رو به زمین دوخت. فکر کرد "نباید میاومدم. خرف شدم. مگه با چشمهای خودم بدن تکه تکه شدۀ اون رو ندیده بودم؟!حتما این هم دسیسهی دیگهای از جیمین برای اثبات عدم صلاحیت من به عنوان مدیرعامله. اینبار دیگه نمیتونم به بهونهی مستی یا سرخوشیِ حاصل از آرامبخش قسر در برم و طولی نمیکشه که خودم رو کنج اتاقی تاریک، در تیمارستانی متروکه پیدا کنم."
اما ناگهان میلی شدید که قویتر از ارادۀ سست اون بود، وی رو برانگیخت تا دوباره خودش رو در نگاه چشمهای مقابلش اسیر کنه و سیلیِ محکمی به افکار مضحک و شکنجهآورش بزنه.
جونگکوک، تهیونگ رو پسر بچهی مستاصلی میدید که برای حمله کردن به ظرف شکلات داخل بوفه، در درون با خودش سر جنگ داره که ریسک خطر لو رفتن رو بپذیره یا نه. از فکر خودش لبخند کمرنگی که روی لبهاش جا خوش کرده بود، به خندهی دندوننمایی مبدل شد و گامی برداشت؛ اما تهیونگ مانند برق گرفتهها یک قدم به عقب گذاشت و بعد به سرعت اتاق رو ترک کرد. جونگکوک خندهاش رو خورد و باز هم با اون لبخند کمرنگی که گویا قصد داشت تا ابدیت بر لب داشته باشه، رو به کاراگاه کرد. شونهای بالا انداخت و با نجوایی از سر بیچارگی و درد گفت:
- رفت.
***
از دیوار مشترک راهرو و اتاقی که چند لحظهی پیش از ترس بالا نیومدن نفسش ترک کرده بود سر خورد و در نهایت مغلوب ناتوانی زانوانش شد. روی پارکت سرد قهوهای رنگ نشست.
صدایی که از برخورد پاشنههای کفش کاراگاه با زمین ایجاد میشد تهیونگ رو هر لحظه بیشتر و بیشتر از خلسهای که درش فرو رفته بود بیرون میکشید.
کاراگاه در چند قدمی اون ایستاد.
- بیمقدمه چینی میگم، باید باهاش حرف بزنید. در واقع باید کاری کنید تا باهاتون حرف بزنه. این پرونده یک هفته بعد از پیدا شدن جسدی که به ظاهر جونگکوک بود، بسته شد اما به دلایلی که خود قاضی توی خوابشم نمیدید اونا رو به زبون بیاره. حالا برای اینکه بتونم دهن قاضی رو ببندم و دوباره پرونده رو به جریان بندازم باید مدرک دستم باشه. در حال حاضر کسی که دارید ازش فرار میکنید میتونه بهمون کمک کنه.
YOU ARE READING
DIZZINESS || VKOOK
Romance[اتمام یافته] WRITER: E.L NAME: DIZZINESS COUPLE: VKOOK, YOONMIN GENRE: PSYCHOLOGY, CRIMINAL, SMUT " - جونگکوک یه صخرهست. سخت، سرد، پر از سنگریزه و من مدتهاست از این صخره معلقم. نه شجاعت این و دارم که رهاش کنم و سقوطم رو به چشم ببینم. نه میتونم...