سیگار برگی روشن کرد و به صندلی تکیه داد. صندلیای که چرم مشکیاش، صورت سفید این پیرمرد به ظاهر اصیلزاده رو از همیشه درخشانتر جلوه میداد و با وجود اینکه دو تای هیبت اون جا داشت، از ابهتش نمیکاست. ابهتی که گویا خودش دیگه به اون معتقد نبود... چرا که هرگاه پیپ قهوهایِ سوختهاش رو میدید، به یاد اون فضاحتِ تحقیرآمیز میافتاد. همونی که رسماَ پیش یک الف بچه وا داده و تهدید شده بود. جونگکوک چگونه پی به رازش برده بود؟! این سوال از اون روز بیجواب موند. انقدر که خیالش بافتن گرفت و مشتی دروغ تحویلش داد.
تلفن شخصیای که تنها برای ارتباط با مقامات درنظر گرفته بود، زنگ خورد.
- داری از زمانبندی عقب میفتی ژنرال!
پک محکمی به سیگار زد و هوس کرد خاکسترش رو روی زبان مردکِ کَلاش خالی کنه.
- همه چیز مرتبه و طبق برنامه پیش میره.
میتونست قسم بخوره طرح پوزخند، روی لبهای کریه مرد نقش بسته.
- نخستوزیر میخواد بدونه مشکل چیه؟!
چرا اون و نخستوزیرش نمیرفتن به درک؟!
- چیزی نیست که نتونم حلش کنم.
صدای خندۀ تصنعیاش انقدر چندشآور بود که یقین داشت هرکس در اون اطراف باشه، دست روی گوشهاش میذاره و در حداکثر فاصله از اون میایسته.
- درسته. کی میتونه نسبت به ژنرال تردید داشته باشه؟ اما حتما میدونی که سزای کوتاهی و نادیده گرفتنِ اولویتها چیه؟! هیچکس اینجا سوفیا رو فراموش نکرده!
با حوصله چهار ثانیه برای حلاجیِ حرفش سَوا کرد. ثانیهی اول در شوک گذشت. سیگار از لای انگشتهاش کنده شد. ثانیۀ دوم بهتزده بود؛ نگاهش، ذهنش، قلبش! ثانیۀ سوم کورۀ عصبانیتش انقدر داغ شد که میخواست تمام راه رو تا اون سر دنیا بره و سر تا پای مرد رو بسوزونه اما ثانیهی چهارم روی صندلی رها شده بود و زیرلب نام سوفیا رو میخوند.
گویا سکوت، پتهاش رو روی آب ریخته بود که اون صدای نفرتانگیز، با لحنی موذیانه همراه شد.- خوبه که تو هم از یاد نبردیش.
مرد کوتاه نمیاومد.
- حال پسرت چطوره ژنرال؟!
مثل بوکسوری شده که از چپ و راست میخوره. چرا گاردش همیشهی خدا در مقابل این مرد پایینِ؟
- نرخ زنده موندن درحال رشدِ ژنرال. برای همسرت فقط یک سری اطلاعات ارتشی بود که خیلی دیر جنبیدی. حالا برای پسرت، جونگکوک نامیِ که میتونی خیلی راحت پرداختش کنی. معطل چی هستی؟!
***
از داخل آیینهی شفاف حمام دید که تهیونگ با بالا تنهی برهنه به تاج تخت تکیه داده و نگاهش میکنه. نه از اون نگاههایی که برق شهوت داره و تنت رو دید میزنه. حتی نه از اونهایی که عاشقانه خیرهات میشه... پر بود انگار. از همونهایی که باید قلم و کاغذ بر میداشتی و پای حرفشون مینشستی.
به مسواک زدن خاتمه داد و خم شد تا دندانهاش رو بشوره. سرش رو بلند کرد و اینبار اون رو دید که خوابیده و پتوی بهاری رو تا گردنش بالا کشیده. تعجب کرد. یک بار ملحفهی نازکی روش انداخته بود که تا سینهاش هم نمیرسید اما چند لحظۀ بعد با صدای خس خس چشم باز کرد و اون رو مثل کسی که انگار خرخرهاش رو میجَوند درحال دست و پا زدن دید. اینطور زیر پتو مچاله شدن بیسابقه بود!
از حمام بیرون اومد و بلافاصله تیشرتش رو از تن کَند. بعد هم با یک شلوارک سفید روی تخت رفت و تا زیر پتو خزید. تهیونگ پشت به اون و به پهلو خوابیده بود. پتو رو کنار زد و آروم دست روی بازوش گذاشت.
- تهیونگ؟!
CZYTASZ
DIZZINESS || VKOOK
Romans[اتمام یافته] WRITER: E.L NAME: DIZZINESS COUPLE: VKOOK, YOONMIN GENRE: PSYCHOLOGY, CRIMINAL, SMUT " - جونگکوک یه صخرهست. سخت، سرد، پر از سنگریزه و من مدتهاست از این صخره معلقم. نه شجاعت این و دارم که رهاش کنم و سقوطم رو به چشم ببینم. نه میتونم...