𝙴𝙿𝟹

1.9K 242 27
                                    

افتاب طلایی رنگ از لابلای پرده های حریر به داخل اتاق میتابید، زیبایی خیره کننده ای که امگا همیشه ارزو داشت صبح زود به تماشاش بشینه اما حیف که در خواب عمیقی فرو رفته بود. حالتی که برای جیمین نااشنا نبود، هرزمان که به دوران هیتش نزدیک میشد بیشتر از روزهای قبل میخوابید و با صورتی ورم کرده بیدار میشد.

در طبقه ای دیگر خدمتکارش سوهیون طبق معمول همیشگی بعد از بیدار شدن از خواب لباساش پوشید و به طبقه ای که اتاق امگا در اون سکونت داشت رفت. طی این ده دقیقه که مسیر کوتاه پله ها تا راهرو رو طی میکرد چشماش مدام روی ساعتش بود. این روزها به واسطه ی برگشتن الفای بزرگ عمارت فضا به طرز غیرمعمولی ملتهب بود. مرد که تمام عمرش در ارتش خدمت کرده بود اعضای خانه رو به چشم سربازهایی میدید که باید صبح زود از خواب بیدار میشدند و به وظیفشون عمل میکردند. یکی از دلایلی که قرار بود امگا رو به خاطرش بیدار کنه دیدار با عموش بود.

خدمتکار همراه دو دست لباسی که مرتب در کیسه ی پلاستیکی بسته بندی شده بود در مقابل اتاق ارباب جوانش ایستاد. دستش رو با تردید به لایه ی چوبی در چسباند و همزمان با بستن پلکهاش نفس عمیقی کشید. به عنوان کسی که کارهای روزانه ی امگا رو انجام میداد به خوبی میدونست کی بیدار میشه، چه زمانی صبحونه میخوره یا دوش میگیره اما امروز استثنا یک ساعت زودتر به سراغش اومده بود. زمانیکه امگا پلکاش میبست شبیه به الهه‌ ی سفیدپوش به نظر میرسید به خاطر همین سوهیون هیچوقت دوست نداشت اولین کسی باشه که از خواب بیدارش میکنه.

"ارباب جوان هنوز خوابین؟"

ضربه ی کوتاهی به در کوبید و چشمهای پف کرده اش به زمین دوخت. حداقل زمانیکه برای بیدار شدن به امگا باید میداد بین دو تا پنج دقیقه بود. اما نمیدونست در این مدت چطور باید زمانش رو بگذرونه.

"ارباب؟"

زمان همیشه در حال پرواز کردن بود. وقتی سرش را از کف سرامیک راهرو جدا کرد پنج دقیقه به سرعت گذشته بود. سوهیون بعد از کلنجار رفتن با حس عذاب وجدانی که هنوز در قلبش داشت وارد اتاق شد. شب قبل ویلچر امگا را گوشه ای از دیوار گذاشته بود و هنوز همونجا بود. خدمتکار بیچاره انقدر دستپاچه شده بود که برای لحظه ای فراموش کرد اربابش توانایی قدم برداشتن روی پاهای خودش رو هم نداره.

"بلند شید ارباب جوان، صبح شده"

امگا با شنیدن صدای بلند خدمتکارش دستی به صورتش کشید و غلتی روی تخت زد. خوابش تا حدی عمیق بود، گهگاهی بین کابوس های که همش در مورد مادر و پدر فوت شده اش بودند، رویاهای زیبایی میدید، جیمین برای دیدن ادامه اش تمام تلاشش را برای نگهداشتن پلکهاش رو هم میکرد.

سوهیون با لبخند گرمی که تازه گوشه ی لبش نشسته بود لباسها را با احتیاط روی کاناپه گذاشت و به سمت پنجره رفت. پرده های حریر با اشتیاق کنار زد، در همین حین نور افتاب با شدت بیشتری از قبل روی بدن امگا تابید. گرمای دوست داشتنیش نوازشگر پوست لطیفش بود.

𝓒𝓻𝓾𝓮𝓵 𝔂𝓸𝓾Where stories live. Discover now