𝙴𝙿𝟷𝟹

1.3K 149 41
                                    

در مقابل ساختمانی نیمه سوخته صدای فریاد الفای خشمگین به گوش میرسید. هیچکس از دست بازخواست های تحقیرامیزش در امان نبود. تهیونگ نه فقط یک‌ گلخانه را بلکه جعبه ای از خاطراتی که مادرش به جا گذاشته بود از دست داده بود.

"پس شما اینجا چه غلطی میکنید؟چرا گلخانه‌ ی عمارت با وجود اینهمه خدمتکار بی سروپا باید در اتش بسوزه؟"

خدمتکارهای شرمسار جوابی برای قانع کردن ارباب عمرات نداشتند مطمئنا هیچ جوابی نبود که رضایت الفا را جلب کنه از این رو سکوت را به حرف زدن ترجیح دادند. اروم و بیصدا در کنار هم ایستاده بودند و به تنها نقطه ای که میتوانستند خیره بشن چمن های کوتاه زیر کفششون بود. کسی جرات نگاه کردن در چشمهای وحشی تهیونگ را نداشت. بیشتر سعی داشتند پشت سر فرد دیگری مخفی بشن شاید اینطور از شر موجودی درنده ای مثل اون نجات پیدا میکردند.

"ارباب ما تقصیری نداریم، لطفا از خطامون‌ بگذرین"

خدمتکاری با دست های گره خورده درهم طلب بخشش کرد و دیگری به تایید از همکارش سرش بالا برد.

"بله ارباب..خواهش میکنم این یکبار چشم پوشی کنید"

بدنبالش یکی از مردها روی زمین زانو زد‌. بقیه هم به تقلید ازش همین کار تکرار کردند‌. این اخرین امید خدمتکارها برای بخشیده شدن بود. روبرویی با این صحنه چیزی از خشم الفا کم نکرد برعکس با عصبانیت بیشتری به ریشه ی موهایش چنگ زد.

"بگذرم؟میدونید با بی عرضگیتون چه خسارتی بهم زدین؟تمام‌ گل هایی که مادرم پرورش داده بود در اتش سوخت. کی می‌تونه دوباره اونا رو برگردونه؟هان؟جواب بدین حرومزاده ها"

"این یه‌ تصادف بود ارباب، هیچکدوممون نمیدونستیم قراره همچین اتفاقی بیافته"

سایش دندانهای الفا روی هم چیزی دیگری را نشان میداد، اوج گرفتن خشمی که تر و خشک باهم میسوزاند. تقصیرکار یا بی تقصیر فرقی نمیکرد، تهیونگ بدنبال یک نفر میگشت تا با تمام نفرت زیر پا له کنه. و متاسفانه این ستاره ی بدشانسی نصیب یکی از خدمتکارها شد، مرد میانسالی که همراه پسر کوچکش در صف اول زانو زده بود با لگد محکمی به سرش روی زمین ولو شد.

"هرکدوم از شماها حاضر جوابی کنه، چیزی جز تنبیه نصیبش نمیشه‌. خب؟نفر بعدی کیه؟"

الفا تمام افتخارات و القاب ارباب بودن کنار گذاشته بود. اینکه روز بعد و بعدش اطرافیانش چه شایعه ای درباره اش میساختند کوچکترین اهمیتی براش نداشت. پدرش هم با نبودش راه را برای تهیونگ هموار میکرد تا همه ی خدمتکارهای عمارت با دست های خودش مجازات کنه. اون تصمیم گرفته بود بدون کمک گرفتن از مرد از داشته هاش دفاع کنه، چیزهایی که بعدا بهش تعلق پیدا میکردند.

"زبونتون موش خورده؟یکیتون جرات به خرج بده و حرف بزنه"

چیزی که تهیونگ انتظارش میکشید یک عذرخواهی ساده و مالی کشی روی اشتباهات گذشته نبود. با گفتن این جمله گلخانه به حالت اول برنمیگشت، گلهایی که مادرش با عشق درون گلدان کاشته بود زنده نمیشدند، آلفا تنها دنبال شنیدن دلیل آتش سوزی بود. و ظاهرا با وجود ظاهر گیج و مضطرب خدمتکارها این اتفاق هیچوقت نمیفتاد.

𝓒𝓻𝓾𝓮𝓵 𝔂𝓸𝓾Where stories live. Discover now