بعد از شنیدن این جمله الفا باید عکس العملی تند نشون میداد یا حداقل با یک مشت محکم به دهان خدمتکار میکوبید. تهمت زدن به نامزدش گناه کوچکی نبود که به سادگی از کنارش بگذره اما تهیونگ حرکتی در جهت سوهیون انجام نداد، ظاهرا جروبحث لحظه ی پیشش با جیمین تاثیر بدی روی اون گذاشته بود، چنانچه اماده بود گردن باریک امگا را با دست های خودش بشکنه.
"و از کجا این شنیدی؟"
با اینحال در این باره کنجکاو بود، حتی اگر روزهای قبل تصویری خندان از امگا همراه باغبان را پشت حصار شیشه ای دیده بود بازهم دوست داشت شروع کننده شایعات رو شناسایی کنه.
"نشنیدم! با چشم های خودم دیدمشون ارباب"
لبهای آلفا محکم روی هم فشرده شد، بیشتر سعی میکرد افکار منفی را از ذهنش دور کنه. جیمینی که می شناخت خیانتکار نبود، پدرش هم همینطور. امگاهای این خانواده با وجود کم و کاستی های جفتشان هیچوقت فرار نکردند، غیرممکن بود نامزدش دست به همچین کاری بزنه. نفس های بریده و بلند از سمتش شنیده شد. سوهیون از ترس هجومی غیرمنتظره یک قدم عقب نشینی کرد. با اینکه دو پسر رابطه ی چندان خوبی باهم نداشتند ولی پیوند خونی را نمیشد دست کم گرفت.
"واضحتر حرف بزن، بگو چی دیدی"
انگشتهای خدمتکار مضطرب درهم فرو رفتند. اون برای پیدا کردن کلماتی که مناسب رابطه ی پنهانی اربابش بود تقلا میکرد.
"امشب دیدم که اون باغبون بیشرم ارباب جوان بوسید"
صدای بلندی از بین آرواره های چفت شده ی الفا به گوش رسید. بین باور کردن دروغ ها و باورنکردنشون تنها یک مرز باریک بود اما تهیونگ اعتماد زیادی به نامزدش نداشت. زیر نور زرد رنگ لامپ جزیی از چهره اش دیده میشد، نیمرخی ترسناک که شامل رگ های متورم گردن و چشم از حدقه بیرون زده اش بود. روبرو شدن با این صحنه سوهیون از گفتن واقعیت پشیمون کرد. هدفش از اینکار دور شده باغبان از امگا بود، قصد بدی نداشت.
"مطمئنی کسی که پیشقدم شد جیمین نبود؟"
چشمهای بیروح الفا بی هدف به سنگی در نزدیکی ساختمان دوخته شده بود. روی برگرداندن از خدمتکار و فاصله گرفتن ازش طبق عادت همیشگیش بود اما امشب دلیل خاصی برای اینکار داشت. افکارش به اندازه ای مشوش و بهم ریخته بودند که هرآن امکان داشت برای خالی کردنش دست به کاری غیرمنتظره بزنه، این اتفاق میتونست برای سوهیونی که بازی خطرناکی را شروع کرده بود خطرناک باشه.
"نه ارباب کیم. مطمئن باشین اقا همچین کاری نمیکنن، اون شما رو دوست داره، امکان نداره بهتون خیانت کنه"
پوزخند کنایه امیزی گوشه ی لبش نشست. اگر دقیقتر میخواست رفتارهای اخیر جیمین را انالیز کنه، نشونه هایی از احترام لابلای جملات پسرعموش پیدا میکرد البته نه همیشه، اغلب اوقات مثل سگ و گربه به جان هم میفتادند، خنده دار ترین بخش ماجرا این بود که با این وضع باید در اینده زیر یک سقف مشترک زندگیشون را شروع میکردند. این چیزی که نبود که تهیونگ صریحا دوست داشتن یا عشق خطابش کنه، احتمالا خدمتکارش دچار توهم شده بود.
ESTÁS LEYENDO
𝓒𝓻𝓾𝓮𝓵 𝔂𝓸𝓾
Fanficجیمین امگایی که به خاطر فلج بودن از سمت الفاش طرد میشه، در حالیکه طبق وصیت پدربزرگشون باید باهم ازدواج کنند، شرایطی که برای تهیونگ قابل پذیرش نیست اما راه دیگه ای وجود داره تا از شر امگای مورد تنفرش خلاص بشه؟ *** سِــه شَــنبـه ها کاپـل اصلیـ﴿ویـمی...