𝙴𝚙𝟹𝟻

1.7K 211 68
                                    

عمارتی که تا چند روز پیش به واسطه ی بدنیا امدن امگای کوچک رنگ و روحی تازه گرفته بود، امروز دوباره در تاریکی فرو رفته بود. در راهروی منتهی به اتاق ارباب جوانش فریادهای بلند شنیده میشد و بدنبال صدای شکسته شدن تمام ظروفی چینی که محتوایی جز وعده ی غذایی ظهر نداشتند.

"براتون غذا اوردم آقا"

"نمی‌خورم، تنهام بذار لعنتی"

هربار که خدمتکاری وارد اتاق میشد جمله ای غیر از این به زبان امگا نمی‌آمد. انگار اطرافیانش دست به دست همدیگر داده بودند تا زخمی بزرگ به روح و جسمش بزنند. جیمین چاره ای جز فشردن گوشها و فریاد کشیدن نداشت. هرچند واکنشش کمترین تاثیری در قطع این رفت و امد ها نمیگذاشت. دوباره در وعده ی دیگر سروکله ی فرد دیگر پیدا میشد. ظاهرا تهیونگ و پدر ظالمش تمام عزمشان را در پر کردن شکم امگا جزم کرده بودند. انها نمیدانستند تنها نیازش در اغوش کشیدن الیای کوچکش بود و نه بلعیدن چند قاشق برنج سرد.

"برو بیرون"

واکنش امگا در مقابل نفر بعدی چندان تفاوتی با قبلیها نداشت. چشمهای بیروح و گود افتاده اش را به خدمتکار بیچاره دوخته بود، طوری که پسر جوان از امدن به اتاقش پشیمان شد. گرچه چاره ای جز اینکار نداشت. الفا وظیفه ی رسیدگی به خورد و خوراک جیمین را به کارکنان آشپزخانه واگذار کرده بود. اگر وعده ای را از دست میداد، باید وعده‌ی ی دیگر را حتما میخورد.

"نمیتونم، باید غذاتون بخورید، این دستور ارباب کیم"

"دستور؟ چطور میتونی پیرو کسی باشی که بچه من، جگر گوشه ی من ازم گرفته؟ شرم اوره! باید از خودت خجالت بکشی. از اتاقم برو بیرون"

"متاسفم اقا. به من گفته شده تا زمانیکه ظرف ها خالی از خوراک نشده به اشپزخانه برنگردم"

اینبار هم با لجبازی دست رد به سینه ی خدمتکار زد، با اینحال پسر قدمی به عقب برنداشت. برخلاف افراد پیشین که به اسانی و با شنیدن یک جمله اتاق را ترک میکردند ماند. اینکارش بیشتر به اشفتگی امگا دامن زد. سینی و هر انچه که داخلش بود را از روی تخت به پایین پرتاب کرد. بدنبالش تمامی محتویات ظروف که شامل سوپ مرغ و رول های تخم مرغ میشدند به کف زمین چسبیدند.

"خب؟ خیالت راحت شد؟ حالا از اتاقم برو بیرون"

دست های پسر درهم قفل شدند، از شدت اضطرابی که توسط امگا بهش منتقل شده بود لب پایینش را به دندان گرفت. اگر دست خالی به آشپزخانه برمیگشت به طور حتم توسط سرپرست مواخذه میشد، گرچه در انتهای راه دیگرش عاقب چندان خوبی در انتظارش نبود‌. بنابراین اتاق را بی سروصدا ترک کرد. در بین راه هنگام برگشتنش به مردی قد بلند برخورد کرد، کسی که توسط فرومونهایی قدرتمند احاطه شده بود. هرکس که زیر سقف ان عمارت بود به خوبی می‌دانست جز ارباب جوان و پدرش الفای دیگری در انجا سکونت نداشت.

𝓒𝓻𝓾𝓮𝓵 𝔂𝓸𝓾Where stories live. Discover now