𝙴𝙿𝟹𝟶

1.8K 178 68
                                    

فرار از مرگ تدریجی که بدست الفا رقم میخورد به این سادگی هم نبود. امگا برای ذره ای اکسیژن با تمام توان تقلا میکرد، شاید در لحظات اول چندان این خلا را متوجه نمیشد اما به مرور دچار تنگی نفس و خفگی شد. یعنی بعد از تمام سختی هایی که سالها کشیده بود به این سادگی میمرد؟ در شرایطی که امگا به هر ریسمانی هرچند پوسیده برای زنده ماندن چنگ میزد اطرافیانش تصمیم به سکوت گرفته بودند، خدمتکارهایی که مثل دفعه های گذشته فقط رنج ارباب جوان عمارت را تماشا میکردند، بی انکه تلاشی برای متوقف کردن الفا کنند. ظاهراً تنها ناجی خودش بود، امگا کم کم از امید واهی که به دیگران داشت را کنار گذاشت و به دستهای پر قدرت الفا چنگ زد.

"ول..ولم کن"

"ولت کنم؟ تو باید تاوان بدی پسرعمو. تاوان شکستن اعتمادم و از دست دادن ابروی خانواده ام. بیشتر از اینها باید عذاب بکشی، مثل من"

صدایی تحلیل رفته از حنجره اش خارج شد، با اینهمه الفا از فشردن گردن باریکش دست نکشید و تازه به طرز جنون امیزی پوزخند زد. لذتی که از دیدن چشمهای از حدقه بیرون زده ی امگا میبرد انکار ناشدنی بود. حتی پوست ارغوانی صورتش هم دیگر با موهای طلایی رنگش همخوانی نداشتند.

"کافیه ته، داری در موردش زیاده‌روی میکنی، اون بیچاره هم تقصیری نداره فقط ساده لوحانه گول دروغهای باغبون خورده"

تنها کسی که برای نجات جان امگا پیشقدم شد هوسوک بود. با عجله خودش را به الفا رساند، دستش را روی شانه اش گذاشت و همزمان نگاهی ترحم برانگیز به جیمین انداخت. هرچند دلش برای پسر می سوخت با اینهمه اینکار را از سر نیت خیر انجام نمیداد. در اصل دوست نداشت دست های دوستش به خون کسی اغشته بشه، جدای از این زندانی شدن به اتهام قتل یا خوردن برچسب اسم قاتل به طور حتم به شهرت کمپانی صدمه ی زیادی وارد میکرد.

"تو هیچی نمیدونی! این هرزه و دوست پسرش درست جلوی چشمهای من با همدیگه لاس میزدند، من کور و کر بودم که نفهمیدم چی داره در خونه ام میگذره. مثل یه احمق از همه چیز چشم پوشی کردم و بهش نزدیک شدم. اما دیدی که نتیجه اش چی شد"

الفا با دندان قروچه ای بلند به سمت مرد دیگر برگشت، هوسوک از این رویارویی چیزی جز نگاهی تند و برنده عایدش نشد. برای لحظه ای به مقابلش خیره ماند و در نهایت اب دهانش را هرطوری که بود پایین فرستاد. چشمهای تهیونگ همیشه زیبا و پر از اشتیاق به زندگی بودند اما امروز دیوانگی بدون قید و شرط را میشد در پس مردمک های خمارش دید. بی جهت نبود که کسی جرأت جلو رفتن به خودش را نمی‌داد. با این اشتباه ممکن بود زندگیش را به جای امگا از دست بده.

"خیلی خب، باشه، تو از جیمین متنفری، حق هم داری ولی یکم هم به بچه ی در شکمش فکر کن. اون چه گناهی کرده که باید به خاطر خیانت پدرش بمیره؟"

𝓒𝓻𝓾𝓮𝓵 𝔂𝓸𝓾Where stories live. Discover now